• چهار شنبه 19 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 29 شوال 1445
  • 2024 May 08
یکشنبه 11 اردیبهشت 1401
کد مطلب : 159761
+
-

مجید رینگو

سعید مروتی، روزنامه‌نگار

 فقط پنج دقیقه مانده که زنگ را بزنند ولی هنوز از علی‌آقا خبری نیست‌. دکه‌اش بسته است. فاصله دکه با مدرسه زیاد نیست. نهایتا پنج دقیقه. یعنی اگر علی‌آقا همین الان هم با موتور گازی‌اش سر برسد و مجله‌ها را بیاورد، تا بخواهد دکه‌اش را باز کند و مجله‌ها را از داخل خورجین موتورش خارج کند، دست‌کم دو سه دقیقه‌ای تلف می‌شود. پس هر کاری کنم بعد از خوردن زنگ به مدرسه می‌رسم. قیافه آقای پیروزفر مدیر مدرسه‌مان جلوی چشمم است. با آن ریش پر و چشمان درشت که وقتی به آدم خیره می‌شود درشت‌تر هم می‌شود. حالا این بار هم چند دقیقه دیر برسم طوری نمی‌شود. حالا درست است که تقریبا هر روز دیر می‌رسم ولی این دفعه هم یک جوری به خیر می‌گذرد. به هر حال من افتخار مدرسه شهدای مرصادم. در همین فکرها هستم که علی‌آقا را در لانگ شات می‌بینم. سوار بر رخشش مستقیم به سمت من می‌آید که کنار دکه ایستاده‌ام. اسکناس پنج تومانی را که چند دقیقه‌ای است در دستم است و مچاله شده را تا جایی که می‌شود صاف می‌کنم. علی آقا از موتورش که پیاده می‌شود مرام می‌گذارد و قبل از باز کردن دکه، یک نسخه از هفته‌نامه هدف را از خورجین بیرون می‌کشد و به من می‌دهد. هدف را سریع داخل کیفم می‌گذارم و می‌دوم سمت مدرسه. صدای آقای پیروزفر را می‌شنوم که سر صف برای بچه‌ها صحبت می‌کند. مانده‌ام پشت در بسته. آهسته در می‌زنم و فرج آقا را صدا می‌زنم که بابای مدرسه است. در را باز می‌کند، امانتی‌اش را که جای بقیه پول مجله از علی آقا گرفته‌ام را می‌گیرد و دور از چشم معاونان مدرسه، حالا من در انتهای صف ایستاده‌ام. این بار هم به خیر گذشت.
     این تقریباً داستان هر روزه است. شنبه‌ها دنیای ورزش و کیهان ورزشی، یکشنبه‌ها امید، دوشنبه‌ها آیینه، سه‌شنبه‌ها پهلوان، چهارشنبه‌ها هدف و پنجشنبه‌ها بشیر. هر روز مجله‌ای هست که به خاطرش قبل از آمدن به مدرسه بروم دم دکه. علی آقا هم اهل مجله کنار گذاشتن نیست. سر کلاس هم از هر غفلت معلم استفاده می‌کنم تا مجله‌ای که داخل جا میزی بازش کرده‌ام را بخوانم. به همین‌خاطر ته کلاس می‌نشینم. کنار بچه‌های شر کلاس که در نوجوانی مشق لاتی می‌کنند. سر دسته‌شان مجید رینگوست که نه فقط بچه‌های کلاس ما که سال دوم اقتصاد هستیم، که کل مدرسه ازش حساب می‌برند. با من رفیق است چون یک‌بار پنجه بوکسش را در جیبم نگه داشته‌ام و او قسر در رفته. کار سختی هم نبود چون معاون مدرسه هیچ وقت جیب‌های شاگرد اول کلاس را نمی‌گشت. من عاشق فوتبال بودم و مجید عاشق بوکس و هنرهای رزمی. هر وقت که برای خریدن مجله قدیمی به لاله‌زار و پشت شهرداری می‌رفتم برایش پوستر راکی و بروس‌لی می‌گرفتم. ته کلاس بیشتر جای دوساله‌ها و شاگرد تنبل‌ها بود.جایی که کمتر کسی به درس گوش می‌داد و معلم‌ها هم معمولا کاری به‌کار بچه‌های ته کلاس نداشتند. اینجا می‌شد لای کتاب درسی، کتاب جیبی گذاشت و یواشکی مایک هامر خواند. ما این آزادی را مدیون مجید رینگو بودیم که آخرش آنقدر رفوزه شد که ترک تحصیل کرد و رفت سربازی.
     سال آخر دبیرستان هستیم. یکی از بچه‌ها خبر می‌دهد که مجید در سربازی یکی را با چاقو زده و کارش به زندان و اضافه خدمت کشیده‌‌. می‌گویم مدرسه را که تمام نکرد، خدمت را هم تمام نمی‌کند. آنقدر طولش می‌دهد که جای مجید رینگو بهش می‌گویند مجید سرباز.
هیچ‌کس به حرفم نمی‌خندد. همه مجید را دوست دارند و هنوز از ماجراهای دعواهایش با بچه‌های دبیرستان عموئیان حماسه‌سرایی می‌کنند. رفاقت من با مجید فقط یک فصل مشترک داشت؛ «قیصر» و «گوزنها». تقریباً همه دیالوگ‌های هر دویشان را حفظ بود و در هر موقعیتی متناسب با شرایط، از آنها استفاده می‌کرد: 
«آره و اینا خیلی بودیم»./ «خدایا منو هیچ وقت پیر نکن چون اصلا حوصله‌ش رو ندارم.»/ «حالا ما به همه گفتیم زدیم. شما هم بگین زده».
«این نظام روزگاره. یعنی این روزگاره. نزنی میزننت»./ «بازم همدیگه رو می‌بینیم»./ «فقیر در دنیا همیشه واژگون است»./ « با وفا خوش اومدی».
مجید رفیق باز و یکه بزن، یک سالی بود که از مدرسه مان رفته بود ولی هنوز بچه‌ها به یادش بودند. تا روزی که بالاخره دیپلم گرفتیم و کنکور دادیم و رفتیم دانشگاه. آن سال‌ها خیلی خبری از مشاوره تحصیلی و کلاس کنکور نبود. کل تلاش ما برای قبولی در دانشگاه در تست زدن و خواندن جزوه رزمندگان خلاصه شد و کل مشاوره‌ای که گرفتیم توصیه معلم اقتصادمان بود که گفت بهتر است موقع انتخاب رشته سراغ مدیریت برویم. اول مدیریت صنعتی و بعد بازرگانی. به همین دلیل نصف بچه‌های کلاس ۴٫۴ اقتصاد، رشته مدیریت را انتخاب کردند و چندتایی هم قبول شدند. روزهای آخر ترم یک بودیم که کیوان خبر آورد مجید را دیده که در چهارراه ولیعصر دستفروشی می‌کرده. هنوز سرباز بود و راننده فرمانده پادگان‌شان شده بود و بعدازظهر‌ها کنار خیابان روسری می‌فروخت.
     حکایت دانشگاه رفتن من مثل مدرسه رفتن مجید از کار درآمد. هزار سال طول کشید و ترم‌های آخر با کسانی همکلاس شدم که سال‌ها از من کوچک‌تر بودند.  هر چه بود و به هر مصیبتی بالاخره تمام شد. سال‌ها گذشت، تقریباً همه‌‌چیز نسبت به سال‌های مدرسه تغییر کرد جز عادت روزانه من که همچنان باید صبحم را با سر زدن به روزنامه‌فروشی‌ها شروع می‌کردم. اوایل دهه ۸۰ بود و گذرم افتاد به خیابان جیحون و کنار بانکی که عزیزی در آنجا منتظرم بود، دکه‌ای دیدم و رفتم به تماشای تیتر‌ها و خرید ثابتم؛ یک روزنامه سیاسی و یکی هم ورزشی. روزنامه‌ها را برداشتم و رفتم پولش را به دکه‌دار بدهم که چهره‌ای ویران دیدم که برایم آشنا بود‌. مجید رینگو را در قابی مشابه نخستین مواجهه قدرت و سید در «گوزنها» دیدم. چشم در چشم که شدیم آشنایی دادم و انتظار داشتم که بگوید «غیرتت قبول کرد که بعد ۱۰ سال بیای سراغم؟!» که نگفت. پول را گرفت و گفت «عوضی گرفتی داداش». مات و مبهوت چند لحظه‌ای مقابلش ایستادم و بعد رفتم به همان بانکی که دوستی منتظرم بود تا ضامنش شوم. کارم که تمام شد و از آن دوست خداحافظی کردم دوباره به سمت دکه آمدم. مجید جایش را به جوانی حدودا ۲۰ ساله داده بود؛ جوان برومندی که انگار گذشته خودش بود. سراغش را که گرفتم جواب داد رفته همین گوشه کنارها. یک ساعتی همان گوشه کنارها قدم زدم و بعد رفتم سراغ زندگی‌ام. همانطور که مجید رینگو رفته بود سراغ زندگی‌اش. قیصر مدرسه ما، سید گوزنها شده بود. چرا و چگونه‌اش خیلی مهم نبود. دانستنش هم احتمالا فقط بار تراژیک ماجرا را بیشتر می‌کرد. سوار تاکسی که شدم روزنامه ورزشی را باز کردم، عکس کوچکی از همایون بهزادی در پایین صفحه به چشم می‌خورد با این تیتر: پهلوان زنده را عشق است.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :