۴۰سال مجاهدت مخلصانه
مرور خاطرات سردار شهید محمد حجازی، جانشین نیروی قدس سپاه در نخستین سالگرد شهادتش
الناز عباسیان، مژگان مهرابی- روزنامهنگار
عمری مجاهدت کرد؛ چه آن روزهایی که جوانی انقلابی بود و مقابل ظلم رژیم شاهنشاهی سینه سپر و زیر شکنجههای ساواک مقاومت کرد، چه آن روزهایی که برای تشکیل سپاه پاسداران جزو نخستین داوطلبها شد. البته اغلب رزمندگان، سردار سیدمحمد حسینزاده حجازی را در دوران دفاعمقدس با مسئولیتهای مختلفی که در ردههای فرماندهی سپاه داشت میشناسند و او الحق در این 40سال مجاهدت، کارنامه درخشانی از خود برجای گذاشت. سردار حجازی پس از شهادت سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی و با موافقت رهبر معظم انقلاب اسلامی به سمت جانشینی نیروی قدس سپاه منصوب شد. او در دوران حیات، خاطرات خود از مبارزات انقلابی علیه رژیم پهلوی، پیروزی انقلاب، جریانهای سیاسی مذهبی اصفهان و همچنین بخشی از یادماندههای خود از دوران دفاعمقدس را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ثبت و ضبط رسانده بود که اینک بخشی از خاطراتش را با هم مرور میکنیم.
روایتی از شکنجههای ساواک
سردار حجازی که سابقه مبارزه با رژیم پهلوی را نیز در کارنامه داشت، خاطره یکی از بازجوییها توسط ساواک را اینطور نقل کرده است:«ما را بردند در اتاق بازجویی و گفتند بگو. گفتیم چی بگوییم؟ چیزی نمیدانیم. کمی کتک زدند. دستبند قپانی میزدند. روی یک پا باید میایستادی. با شلاق میزدند. شخصی بود بهنام قبادی که بازجو و شکنجهگر بود. در اصفهان معمولا دوتا سربازجو بودند. یکی نادری یکی هم همین قبادی که از تهران آمده بود و به قول معروف متخصصتر بود و حرفهایتر عمل میکرد. نادری خشنتر و خیلی بیمنطقتر بود. یک کسی هم کنار دستشان بود بهنام ادیب که میگفتند روانشناس است. او کتک نمیزد. میگفت: نزن! اجازه بده حرف میزند. بعد میگفت بچهجان چرا خودت را اذیت میکنی؟ تو که آخرش باید حرف بزنی. زودتر بگویی بهتر است. خودت را اذیت نکن. تلقین میکرد. تضعیف روحیه میکرد. وقتی ما چیزی نگفتیم گفت خب حالا بهت میگویم. اشارهای کرد که او را بیاورید. بعد دیدیم که صدای خشخشی از راهرو میآید. یکهو دیدیم اخوی آمد. اینقدر او را زده بودند که پایش به اندازه یک بالش ورم کرده و خونآلود شده بود. در ۲۴ساعت اینطور شده بود. نمیگذاشتند ما همدیگر را نگاه کنیم که مثلا چیزی رد و بدل نشود. او را میزد و میگفت به این بگو حرف بزند. من را میزد میگفت حرف بزن. هردویمان را از دو طرف شلاق میزد. شلاقهای آنها هم کابلهای برقی بود که وسطش سیم مسی داشت و دورش لاستیک قطوری بود. سر مسیاش اگر به هر جایی از بدن اصابت میکرد زخمی میکرد. گاهی این کابل را توی سر میزد. خیلی دردناک بود. یکیدو بار بر سر من زد. ولی توی سر اخوی خیلی زدند. اخوی خدا رحمتش کند گفت او هیچ کاره است، او را نزنید، همهاش برای من است.»
راوی نخستین «صحیح است» تاریخ انقلاب
سردار حجازی به یاد میآورد: «مراسم چهلم حاجآقا مصطفی نخستین اجتماعی بود که در قم تشکیل میشد و بالاخره برای انقلابیها مراسم مهمی بود. یادم هست که در شبستان شرقی مسجداعظم منبر را کمی با فاصله از دیوار گذاشته بودند. بهطوری که پشت منبر هم تعدادی نشسته بودند. در آن جلسه 3نفر سخنرانی کردند، مرحوم آقای خزعلی، مرحوم آقای خلخالی و مرحوم آقای ربانیاملشی. آقای خلخالی که آمد صحبت کند بالای منبر نرفت. پای منبر ایستاد، آستینهای خودش را هم بالا زد و گفت که ما میخواهیم یک قطعنامه اینجا بخوانیم، هر بندی را که خواندم اگر قبول دارید 3بار بگویید «صحیح است». آن موقع هنوز تکبیر راه نیفتاده بود میگفتند صحیح است. بند اول را که خواند مثل اینکه هنوز جا نیفتاده بود برای جمعیت که بگویند صحیح است، من دیدم که جمعیت چیزی نگفت یک مرتبه نیمخیز شدم و گفتم: «صحیح است.» نخستین «صحیح است» تاریخ انقلاب بود. بعد که من گفتم صحیح است بقیه جمعیت یکمرتبه یادشان افتاد و همه گفتند صحیح است.
حضور انقلابی در ماه رمضان57
سردار حجازی درخصوص مبارزات مردم اصفهان چنین روایت کرده بود: «آرام آرام چهلمهای انقلابی که راه افتاد آیتالله خادمی هم فعالتر شد تا آنکه ماجرای تحصن در خانه ایشان شکل گرفت. تحصن قبل از رمضان شروع شد و به کشتار 5رمضان منتهی شد. وقتی تحصن در آنجا شروع شد ما تصورمان این بود که ممکن است مردم خیلی هماهنگ نباشند ولی بعد که رفتیم، دیدیم که نه انصافا خیلی با آغوش باز پذیرفتند. بیانیههای خیلی تندی به در و دیوارها میزدند، طومار میزدند، همه میرفتند امضا میکردند، عکسهای امام(ره) را میزدند، شعارهای خیلی تند و تیز میدادند. بیت آیتالله خادمی هم هیچ ممانعت نمیکرد و خیلی مثبت پذیرایی میکردند. طبیعی است که این کار بدون اذن آیتالله خادمی که نمیشد. بعد ایشان هم صحبت کردند و از تحصن خیلی حمایت کردند و این یک نقطه عطف در تاریخ مبارزات انقلابی اصفهان بود. یعنی بر همه آشکار شد که آقای خادمی وسط میدان است، حمایت میکند و حامی جریان انقلاب است. بالاخره نیمی از شهر اصفهان از ارادتمندان ایشان بودند، چشمشان به دهان ایشان بود، وقتی که آقای خادمی به میدان آمد و به حرکت پیوست تقریبا یک جمع وسیعی از مردم و بازاریها و مسجدیها را همراه کرد.»
خنثیسازی توطئه منافقین در آستانه پیروزی انقلاب
سردار حجازی با اشاره به تحرکات منافقین در آستانه پیروزی انقلاب بیان داشت:«ما احساس کردیم در اصفهان حرکتهای خطرناکی در حال شکلگیری است. مثلا برادری در ژاندارمری بود بهنام سروان عمومی؛ ایشان نیروی انقلابی و متدینی بود و با نیروهای انقلابی ارتباط داشت، یعنی با دوستان و با حاج آقای پرورش و اینها رفتوآمد داشت و میآمد گزارشهایی میداد. بعد یک مرتبه ما متوجه شدیم که منافقین رفتند با ایشان هماهنگ کردند که انبار سلاح مورچهخورت که برای ژاندارمری بود را تحویل اینها بدهد. سلاح قابل توجهی هم آنجا بود که یکی از زاغهها و انبارهای مهمات عمده ژاندارمری بود. خلاصه ما متوجه شدیم که اینها یک چنین قول و قراری گذاشتند. خدمت آقای پرورش رفتیم و ماجرا را گفتیم و ایشان هم بلافاصله وارد عمل شدند. همین آقای عمومی را خواستند و گفتند که این کار نباید بشود و جلوی اینها گرفته شد. از این نوع حرکتها خیلی بود یا اینکه مثلا میخواستند بروند به مرکز توپخانه اصفهان حمله کنند. با آیتالله طاهری صحبت شد که مثلا دستور بدهید یا بیانیه صادر کنید که حمله به پادگانها ممنوع است و نباید اتفاق بیفتد. بنابراین تقریبا در شهر اصفهان به هیچ کلانتری و پادگانی حمله نشد، هیچ جایی سلاحش سرقت نشد و در واقع همه اینها سالم ماند.»
مکث
فرزند سردار حجازی: حاج قاسم سفارش پدر را به من میکرد
سیدعلی حجازی، فرزند سردار شهید حجازی با اشاره به رفاقت شهید حاج قاسم سلیمانی با پدرش میگوید: «2بار همراه پدرم به منطقه رفته و آنجا توفیق داشتم حاج قاسم را از نزدیک بیشتر ببینم. پدر و حاج قاسم احترام عجیبی متقابلا برای یکدیگر قائل بودند. این احترام بسیار مشهود بود و نیاز به دقت نداشت. این دو عزیز ارتباط تنگاتنگی با هم داشته و رفقای خوبی برای هم بودند. سردار سلیمانی هر بار من را میدید میگفت:«علیآقا هوای سیدما را داشته باش.» من میگفتم: «ایشان باید هوای ما را داشته باشد.» خاطرم هست در ایام شکست حصر «نبل» و «الزهرا» قرار شد جلسهای تشکیل شود. من آنجا را ترک کردم ولی از دور دیدم که خود حاج قاسم نقشهها را باز کرده و به پدرم توضیح میدهند. این خیلی برای من جالب بود.»
مکث
همسر شهید: همراه روزهای سخت سردار
سردار حجازی کسی بود که عمری مجاهدت کرد؛ از جبهههای دفاعمقدس تا نیروی قدس. همسر سردار که در این مسیر همیشه همراه و همدل او بود از آشناییاش با شهید اینگونه میگوید: «۳۸سال زندگی مشترک داشتیم و هر دو اهل اصفهان بودیم. وقتی به خواستگاری من آمدند دانشجو بوده و در عین حال طلبه مدرسه حقانی قم هم بودند. آن زمان که ما ازدواج کردیم حاج آقا در قسمت آموزش سپاه در مسجد انقلاب اصفهان مشغول بودند. حالا 3فرزند (یک پسر و 2 دختر) از او به یادگار دارم». سالهای آخر مسئولیت سردار در نیروی قدس در لبنان بود. مسئولیتی سخت، حساس و خطیر. همسر سردار درباره این ماموریت میگوید: «وقتی این مسئولیت به او واگذار شد، با من مشورت کرد. گفت شما چه نظری دارید؟ گفتم وقتی حضرت آقا نظرشان هست بریم میرویم و من هم کاملا با شما همراهم. بچهها را گذاشتیم و رفتیم. خب روزهای سختی بود. زمانی که رفتیم یک نوه داشتیم و زمانی که برگشتیم ۶تا نوه شده بودند».
سردار از تولد تا شهادت
روزشمار زندگی شهید سیدمحمد حجازی که همواره نقش کلیدی در دفاع از مرزهای ایران داشته است