با نوشتن به اصل خودم برگشتم
محمد دلاوری از تحقق رویای کودکی خود و نویسندگی میگوید
نیلوفر ذوالفقاری
گاهی رویاهای کودکی در همان روزها جا میمانند و سالها بعد تنها خاطرهای از آنها لبخند به لبمان میآورد، گاهی هم همان آرزوهای روزهای کودکی طوری محقق میشوند که بعدها میتوانیم از تجربه شیرین رسیدن به رویاهایمان بگوییم. محمد دلاوری از گروه دوم است؛ از آن دسته افرادی که سالها دورتر از امروز، رویای نویسندگی را در ذهن کودکانهاش پر و بال داده و حالا وقتی با لذت کتابش را ورق میزند، از اینکه نوشتن او را به اصل خود برگردانده خوشحال است. دلاوری را خیلیها با برنامههای تلویزیونی مختلف، به خصوص برنامه «صرفاً جهت اطلاع» میشناسند اما او جز سالها فعالیت مطبوعاتی، دستی بر قلم دارد و تا امروز 2کتاب «روزنامهنگاری بدون درد و خونریزی» و «976 روز در پسکوچههای اروپا» از او منتشر شده است. با محمد دلاوری از کتاب، نویسندگی و رسیدن به رویاهای کودکی گفتوگو کردهایم.
چه چیزی باعث شد راهتان به دنیای روزنامهنگاری و نوشتن کشانده شود؟
شاید بهتر باشد بگوییم چه چیزی مرا به دنیای تلویزیون کشاند؟ من کارم را با نوشتن شروع کردم و اصلاً علاقه به نویسندگی، مرا به طرف رسانه آورد. وقتی کار رسانهای را شروع کردم، قرار نبود جلوی دوربین بروم و قرار بود فقط بنویسم. حالا میتوانم بگویم که با نوشتن به اصل خودم برگشتم. علاقه اصلی من نویسندگی بوده و هست. هر فرصتی مرا برای نوشتن جذب میکند. در «976 روز در پس کوچههای اروپا» این فرصت را به دست آوردم، درهای جهان جدید به رویم باز شده و تجربههای جذاب و خاصی پیش رویم بود که کافی بود بنشینم و آنها را بنویسم.
از چه زمانی کتابخوان شدید؟ در شروع راه چه کتابهایی میخواندید؟
مثل خیلیهای دیگر، من هم با کتابهای ژول ورن کتابخوان شدم. البته که در خانه ما کلاً کتاب پیدا نمیشد! من در خانوادهای بازاری، از آن دست خانوادههای کتابنخوان زندگی میکردم اما خودم ولع عجیبی به کتاب خواندن داشتم. هرچه به دستم میرسید میخواندم، حتی اگر آن خواندنی، تکه روزنامهای بود که دور سبزیخوردن بسته بودند! بعد کمکم سراغ داستانهای نوجوانان رفتم؛ مثل رابینسون کروزوئه. اولین کتابی که خواندم، «تیستوی سبزانگشتی بود»، دوم دبستان بودم و این کتاب را در یک گردش مدرسهای، از کاخ سعدآباد خریدم. داستان عجیب و شگفتانگیز این کتاب، ماجرای یک کودک و تلاشاش برای جلوگیری از راهافتادن جنگ بین دو شهر بود و مضمونی صلحطلبانه داشت. برای بچهای مثل من که سرشار از خیال و اشتیاق بود، این داستان مثل نوری بود که وارد دنیایم شد و حالم را عوض کرد. علاقهام به کتاب خواندن صدبرابر شد. فهمیدم هر آنچه من عاشقانه دوستش دارم، در کتابها نوشته شده است.
در خانوادهای که از فضای کتاب و نوشتن فاصله داشتند، چطور جرات پیدا کردید که از علاقه به نویسندگی حرف بزنید؟
علاقه من به نوشتن، بر هر ترسی غلبه داشت. این علاقه چیزی نبود که بتوانم درباره آن فکر نکنم. مرزی در وجود انسان هست که آنجا دیگر هیچ مانعی معنا ندارد. علاقه من به نوشتن هم موضوعی نبود که بتوانم از آن بگذرم. البته که خانواده هم چندان مشکلی با اینکه من گوشهای بنشینم و بنویسم نداشتند.
اولین نوشتههایتان را برای چه کسانی میخواندید؟
اولین تجربههای نوشتن من در زنگ انشا اتفاق افتاد؛ جایی که هر بار توبیخ میشدم چون باور نمیکردند این انشاها را خودم نوشته باشم! شنونده اصلی من، همکلاسیهایم بودند که آنها هم معتقد بودند دروغ میگویم و اینها را خودم ننوشتهام، حتی یک بار در کلاس چهارم دبستان از کلاس بیرونم کردند! وقتی بالاخره در خوبنوشتن شهرت پیدا کردم، برای بقیه بچهها انشا مینوشتم. بعد با تماشای فیلمی از یک نویسنده که در خانهای قدیمی پشت میزش نشسته بود، خودنویس و دستهای کاغذ روبهرویش بود و مینوشت، نتیجه گرفتم من هم برای نویسنده شدن باید خودنویس و کاغذ داشته باشم! به این ترتیب یک خودنویس ارزانقیمت که مدام جوهر پسمیداد خریدم، میز چرخخیاطی را مقابلم میگذاشتم و کاغذهای کاهی را روی میز میچیدم. اصلاً نمیدانم چه مینوشتم و چرا؟! اما یک روز اتفاق جالبی افتاد.
آن اتفاق جالب چه بود؟
در تخیلات خودم غرق بودم که از رادیو شنیدم شنوندگان میتوانند متن منتخب یا نوشته خودشان را تلفنی بخوانند تا گوینده رادیو آن را برای همه بخواند. دست به کار شدم، متنی نوشتم و به رادیو زنگ زدم. چند دقیقه بعد، گوینده متن مرا خواند! با هیجان رادیو را دور خانه میچرخاندم و فریاد میکشیدم. بعد از مدتی شروع کردم به فرستادن مطالبی برای نشریاتی مثل اطلاعات هفتگی. همه اینها، صحنههای درخشان ذهن من از نوجوانی و نوشتن هستند.
کار رسانهای با علاقه شما به نوشتن تناسب داشت؟
وقتی وارد کار رسانه شدم، علاقهام حوزه فرهنگ بود اما از همان ابتدا گفتند که باید برای روزنامهنگار شدن، به سیاست و اقتصاد هم علاقه پیدا کنم. تلاش کردم علاقهام به نوشتن را از یاد نبرم و اگر برنامه خبری هم میسازم، داستان و روایت در آن جا داشته باشد. شاید به همین دلیل برنامهای مثل «صرفاً جهت اطلاع» با استقبال تازهای مواجه شد.
استقبال از کتابتان چطور بود؟ طبق پیشبینی خودتان بود؟
راستش خیلی بهتر از پیشبینی اولیه خودم جلو رفت. کتاب بدون هیچ سفارش سازمانی و خرید دولتی، حالا به چاپ سیزدهم رسیده در حالی که من تصور نمیکردم اینقدر موردتوجه قرار بگیرد. خیلی از خوانندگان گفتند که کاش ادامه ماجراها را بنویسم. من به اشتباه تصور میکردم
طولانی شدن روایتها حوصله مخاطب را سر میبرد اما خیلیها از این گفتند که کتاب را از شروع تا پایان زمین نگذاشتهاند و دوست داشتند مفصلتر باشد. بعد از دیدن این استقبال که بسیار خوشحالم کرده، با خودم میگویم چرا به رسیدن کتاب به چاپ صدم فکر نکنم؟
موضوعاتی هم بود که ناچار شوید از کتاب حذف کنید؟
هرکس کتاب را بخواند حتماً به این نتیجه میرسد که من تلاش کردم واقعیت مشاهدات خودم را از زندگی در اروپا بنویسم، نمیخواستم بگویم اروپا خوب است یا بد. بعضی جاها خودم تصور میکردم به خط قرمزهایی نزدیک شدهام اما در نهایت واقعیت را به نفع و خوشایند هیچ گروه و جریان و تفکری تغییر ندادم. شاید هم به همین دلیل از بسیاری حمایتها از کتابم محروم شدم اما نوشتن این کتاب، تنها کاری است که با اطمینان و رضایت انجامش دادم و آن را دوست دارم.
کتاب اول شما مجموعه گفتوگوهایی با افراد و کتاب دوم هم روایتی گزارشگونه از مشاهدات خودتان در اروپاست. قصد ندارید رمان بنویسید و داستانی را خلق کنید؟
فکر میکنم نویسندگی به معنای اصل آن و خلق شخصیتها، روابط و ماجراها، حدی از پارسایی و توانایی را میطلبد که فعلاً در خودم سراغ ندارم. من تا اینجا تلاش کردم آنچه را میبینم مثل یک داستان روایت کنم و بنویسم. 976 روز در پسکوچههای اروپا را بارها بازنویسی کردم و هربار مدتی طولانی برای این کار وقت و انرژی گذاشتم. نویسندهای که داستانی را خلق میکند، گاهی ساعتها با جریان نوشتن همراه میشود و به نظرم این کار تواناییای عجیب و جادویی لازم دارد.
بهنظر خودتان اگر شهرت نام محمد دلاوری وجود نداشت، باز هم کتاب شما قدرت جذب مخاطب را داشت؟
فکر میکنم بله، خود کتاب این توانایی را داشت که مخاطب پیدا کند و مورد توجه قرار بگیرد. اما نمیتوانم بگویم اینکه مخاطب مرا بهواسطه برنامههای تلویزیونی میشناسد، بیتأثیر بوده است. هرچند در واقعیت اتفاقی که میافتد این است که معمولاً وقتی یک سلبریتی کتابی مینویسد، اهل ادبیات و مطالعه در برابر کتاب او موضع میگیرند و تصور میکنند حالا یک فرد مشهور کتابی هم نوشته است. یعنی در نهایت ممکن است این شهرت به ضرر کتاب هم تمام شود. البته که من سلبریتی نیستم و کتابم توانسته توجه مخاطب را جذب کند و با استقبال قابلقبولی مواجه شود. اما میتوانم بگویم همانقدر که با موضعگیری مخاطب نسبت به کتاب یک سلبریتی مواجه نشدم، همانقدر هم از حمایتهای ویژهای که معمولاً از چنین کتابهایی صورت میگیرد بیبهره ماندم. البته خوشحالم که در نهایت کتاب موردعلاقه مخاطبان است اما شاید میتوانست بیشتر از اینها معرفی و شناخته شود. من کتاب را نه برای گروهی مشخص و نه طبق خوشایند هیچ جریانی ننوشتهام، مخاطب من مردم بودهاند و خوشحالم که آنها کتابم را پسندیدهاند.
بهنظر شما تلویزیون میتواند در علاقهمند کردن مردم به کتاب و مطالعه نقش داشته باشد؟
حتماً میتواند و اصلاً باید همینطور باشد. این روزها جای خالی برنامه خوبی مثل کتابباز در تلویزیون واقعاً احساس میشود. خودم سعی میکردم تا جایی که فرصت میکنم این برنامه را دنبال کنم. انتخاب کتاب مناسب برای مخاطب با دیدن چنین برنامههایی حتماً راحتتر خواهد شد. رسانه جایی است که باید در آن به موضوعات فرهنگی پرداخته شود و بهنظر من قدرتی که فرهنگ دارد، از هر سیاستی بیشتر است. تجربه نشان داد که اگر برنامهای خوشساخت و پرمحتوا درباره کتاب ساخته شود، مردم هم بهخوبی از آن استقبال میکنند و مورد توجه قرار میگیرد. شنیدن نظرات کارشناسی افراد خبره در این حوزه و گفتوگو درباره کتاب برای مخاطب علاقهمند به مطالعه جذابیت دارد و میتواند بیننده را به مطالعه تشویق کند.
خودتان به فکر ساخت برنامهای با موضوع کتاب برای تلویزیون نیفتادهاید؟
به این موضوع فکر کردهام و شخصاً به این کار علاقه دارم. اما بهنظرم باید برنامهای باشد که تازگی و قدرت مناسبی داشته باشد و هنوز فرصت ساخت چنین برنامهای برای من بهوجود نیامده است. تصویری که مخاطب از من میشناسد تا امروز شکل دیگری داشته و برای ساخت برنامهای متفاوت، فعلاً به زمان بیشتری نیاز دارم. اما این ایده که برنامهای درباره کتاب بسازم همیشه در ذهنم وجود داشته است.
حرف دیگری مانده؟
اگر مخاطبان این گفتوگو حوصله کردهاند و تا اینجا همراه بودهاند، دوست دارم دعوتشان کنم کتاب را بخوانند. من این کتاب را دور از همه جهتگیریها نوشتم و تلاش کردم زبانی صمیمی و صادقانه داشته باشم. هیچ چیز به اندازه خوانده شدن کتابم و گرفتن بازخورد از مخاطبان خوشحالم نمیکند.