• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
سه شنبه 23 فروردین 1401
کد مطلب : 157856
+
-

هادی محبی در‌ ماه مبارک‌رمضان برای امر به معروف و نهی از منکر شهید شد

شهادت با زبان روزه

یاد
شهادت با زبان روزه

انگار همین دیروز بود که آن ماجرای شوم اتفاق افتاد. جوان رعنای آقا ابراهیم در انظار و مقابل چشم کاسب و همسایه به‌دست نوجوانی پر شر و شور کشته شد. پسرکی قلدر که تحمل شنیدن حرف حق را نداشت، از تذکری که شهید هادی محبی برای مردم‌آزاری و روزه‌خواری در ملا عام به او داده بود، کینه به دل گرفت و بی‌آنکه به عواقب کارش فکر کند جوان بسیجی را از پا درآورد. هادی فقط از او خواسته بود مزاحم نوامیس مردم نشود. البته نه با عتاب و غیظ بلکه با لحنی مهربان و آرام، درست مثل همیشه. اصلا عادت به تشرزدن نداشت. خوش‌خلق‌تر از آن بود که بشود تصور کرد. کسانی که او را می‌شناختند به این موضوع یقین داشتند. اما آنچه نباید می‌شد پیش آمد. نوجوان زورگو نتوانست خشم خود را کنترل کند و با یک تذکر ساده، حادثه‌ای را رقم زد که هنوز از رخدادش خانواده محبی می‌سوزند. اقدام نابخردانه او آن‌قدر سریع رخ داد که کسی نتوانست مانعش شود. شاهرگ هادی در کمتر از آنی از هم دردیده و جوان بابا‌ابراهیم در خون خود غلتان شد. مردم خیلی سریع او را به بیمارستان رساندند. اما با همه تلاشی که کادر درمانی انجام داد هادی زنده نماند و به آرزوی همیشگی‌اش یعنی شهادت رسید. شهید محبی با فدا‌کردن جان خود لقب شهید امر به معروف و نهی از منکر را از آن خود کرد و با کارش برای همیشه در دل‌ها جاودانه شد.

انتقاد تند را نمی‌پسندید
هادی پسر سربه‌راه بابا ابراهیم را همه دوست داشتند؛ از آشنا و همسایه تا دوست و غریبه. هیچ وقت تبسم از روی لب او محو نمی‌شد. بابا ابراهیم هر بار به قامت او نگاه می‌کرد و ان یکادی می‌خواند که مبادا چشم بخورد. خیلی دوستش داشت. الحق هادی دوست‌داشتنی هم بود. هیچ وقت روی حرف پدر و مادر حرفی نمی‌زد. احترام به آنها اولویت زندگی‌اش بود. با دیگران هم به مهربانی رفتار می‌کرد. آن‌قدر که کاسب و همسایه روی سرش قسم می‌خوردند. مثل دیگر جوان‌های هم‌سن و سالش نبود که برای پر‌کردن فراغت خود سرکوچه بایستد یا در کوچه و خیابان یا پارک پرسه بزند؛ یعنی هدف بزرگی که در سر داشت، اجازه نمی‌داد وقتش را به بطالت بگذراند. ابراهیم محبی پدر شهید از آن روزها یاد می‌کند؛ «هادی از همان نوجوانی عضو بسیج شده بود. بعد از مدرسه به مسجد می‌رفت. در آن‌جا فعالیت می‌کرد اما اینطور نبود که به درسش کمتر اهمیت بدهد. دانشگاه هم رشته مدیریت قبول شد».
هادی در کنار تحصیل در دانشگاه، کسب‌وکاری هم در مغازه الکتریکی راه انداخت. اسراف وقت و زمان را نمی‌پسندید. هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. وقت غروب هم که مغازه را می‌بست به مسجد می‌رفت و تا پاسی از شب‌رفته آن‌جا به امور فرهنگی پایگاه بسیج می‌رسید. او به‌دلیل تلاش بی‌وقفه و حضور مداوم در مسجد، مسئولیت‌های زیادی در پایگاه بسیج داشت که یکی از آنها ضابط امر به معروف بود. کارش را دوست داشت و به شیوه خاص خودش آن را انجام می‌داد. هادی انتقاد تند را نمی‌پسندید و سعی می‌کرد تذکرات خود را با لحنی نرم بازگو کند. برای همین در کلامش بوی توبیخ احساس نمی‌شد. از این‌رو هرگاه رفتار نادرستی از کسی سر می‌زد با تبسم و گشاده‌رویی سعی می‌کرد فرد خاطی به اشتباهش پی ببرد و او را برادرانه ارشاد می‌کرد. همین عاملی شده بود تا همه دور و بری‌ها دوستش داشته باشند.

قربانی خشم و قلدری یک نوجوان
روز دوم‌ماه مبارک رمضان بود که آن اتفاق شوم پیش آمد. نوجوانی پردردسر در گذر مردم قدم‌رو می‌کرد و به قصد بی‌حرمتی به بانوان و دختران، خاطر آنها را با کلام ناشایست آزرده می‌کرد. او بی‌توجه به‌ماه رمضان خیلی راحت و بی‌توجه به اصول اعتقادی مردم روزه‌خواری کرده و کارش را افتخاری برای خود می‌دانست. هادی به او نزدیک شد و دوستانه تذکر داد کار ناپسندی انجام می‌دهد. از قبح روزه‌خواری در انظار برای او گفت و اینکه نباید مزاحم نوامیس مردم شود. هادی مثل همیشه آرام و با طمانینه حرف می‌زد اما گفته‌هایش میخ آهنینی بود در سنگ تفکر نوجوان شرور. پسرک به جای عذرخواهی و اصلاح رفتار اشتباه خود سینه سپر کرد و با قیل و قال گفت که ربطی به کسی ندارد و تهدید کرد اگر هادی ادامه دهد شیشه‌های مغازه‌اش را خرد خواهد کرد. بابا ابراهیم حرف‌هایی که آن روز شنیده را بازگو می‌کند: «هادی وقتی می‌بیند که پسرک روی رفتار نادرست خود پافشاری می‌کند در مغازه را می‌بندد و برای اقامه نماز به مسجد می‌رود. اما حین بازگشت می‌بیند که پسرک جلوی مغازه ایستاده است. تا هادی را می‌بیند نعره‌زنان به او حمله‌ور شده و با چاقو پسرم را به شهادت می‌رساند».
 
بخشش بابا ‌ابراهیم
مردم، هادی را خیلی سریع به بیمارستان بردند. کادر درمانی هر‌چه در توان داشت برای نجات او انجام داد اما انگار تلاش‌شان فایده‌ای نداشت. هادی به‌سوی آسمان پر کشید؛ در عنفوان جوانی و  در سن 34سالگی. دادگاه، نوجوان شرور را به‌دلیل قتل عمد محکوم به قصاص کرد. کارهای قضایی او خیلی سریع انجام شد و روز قصاص فرا رسید. پسرک را به میدان امام حسین(ع) بردند؛ درست در نزدیکی جایی که هادی را به شهادت رسانده بود. جمعیت حاضر در آن‌جا منتظر اجرای حکم. همهمه مردم لحظه‌ای قطع نمی‌شد. با پیاده‌شدن بابا‌ابراهیم از ماشین و حاضر‌شدن در صحنه قصاص، ولوله‌ای برپا شد. دل تو دل مردم نبود. چه تصورها که نمی‌کردند. آنها قصاص را از جلوی چشم خود می‌گذراندند اما در این حین صدای بلند و رسای بابا‌ابراهیم تصورات‌شان را برهم ریخت. بابا‌ابراهیم گفت: «بخشیدم، بخشیدم». صدای شادی مردم همراه با ذکر صلوات فضای آن‌جا را پر کرد. پدر، قاتل پسرش را بخشید. این را در مکتب امیرالمومنین(ع) یاد گرفته بود. گر‌چه داغ پسر بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد اما خوشحال از بخششی بود که در حق یک نوجوان انجام می‌داد؛ «با این کار خواستم پسر در مسیر درستی قرار بگیرد. این را به پدر او هم گفتم که طوری تربیتش کن که جامعه به پسرت افتخار کند».

این خبر را به اشتراک بگذارید