فاطمی زیست و حسینی رفت
گفتوگو با پدر و مادر شهید مهدی عزیزی؛ مدافع حرمی که در کودکی خبر شهادتش را داده بود
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
دلرحم بود و مهربان. از دیدن گریه کسانی که مظلومند و پناهی ندارند، منقلب میشد. برای همین حواسش به دور و بر بود و اگر خانواده درماندهای را میدید سریع دست بهکار میشد. اینکه از چه قومیتی هستند یا در کجای شهر زندگی میکنند، برایش فرقی نمیکرد. مهم این بود که بتواند دست زمینخوردهای را بگیرد. با اینکه خودش یک حقوق کارمندی دریافت میکرد اما برای رفع نیاز دیگران سنگتمام میگذاشت؛ حال میخواست سبد ارزاق باشد یا ترمیم سقف خرابشده. حتی اگر گرفتاری کسی با گرفتن وام رفع میشد خودش را به آب و آتش میزد تا بتواند وام قرضالحسنهای جور کند. مهدی عزیزی در عمر بیست و چند سالهاش ره صد ساله رفت و جز نام نیک چیز دیگری از خود به یادگار نگذاشت. او جوانی بود که خوب زیست و خوب هم از دنیا رفت. با محمد و شمسی عزیزی پدر و مادر شهید گفتوگو میکنیم.
شهیدم من…
پدرش نظامی بود؛ افسر نیروی هوایی. روحیه جهادیاش را هم از تربیت خانوادگیاش داشت. سال۶۲ به دنیا آمد. آن زمان اوج حملههای دشمن به کشور بود. پدر مرتب در ماموریتهای نظامی و مادر مشغول بزرگکردن بچهها. یک سال بوشهر و سال دیگر خارک. جای ثابتی نبودند. در همان کودکی یعنی وقتی 4-3 ساله بود به مادر دلداری میداد که همیشه درکنارش خواهد بود و میگفت میخواهم شجاع باشم تا صدام از من بترسد. در بازیهای کودکانهاش هم همین نقش را ایفا میکرد. مادر میگوید: «بچه که بود در تراس خانه مینشست و گاه پیش میآمد چند ساعت مشغول بازی بود و مرتب میگفت شهیدم من شهیدم من. انگار خودش میدانست برای این دنیا ساخته نشده است».
۴۰ شبانه روز بالای سرم قرآن خواند
دوران مدرسه او زمانی بود که جنگ تمامشده و کشور در شرایط امنی به سر میبرد. با توجه به هوش و استعدادی که اقوام از مهدی میدیدند، پیشنهاد میکردند یکی از رشتههای پزشکی یا مهندسی را انتخاب کند اما او ترجیح داد عضو نیروی سپاه شود یا در دانشکده افسری درس بخواند. مادر به روزهای با مهدیبودن اشاره میکند: «چند سال پیش به بیماری خونی مبتلا شدم و هزینه درمانم سنگین بود. مهدی برای تهیه داروهایم از جان مایه میگذاشت. شرایط روحی بدی داشتم گاهی احساس تنهایی میکردم. یادم میآید مهدی برای بهبودی من تا ۴۰ شبانهروز بالای سرم قرآن خواند. ارتباط من با مهدی جور دیگری بود. وقتی نگاه به چشمهای او میکردم دلم میریخت. خودم هم نمیدانستم چرا اینطور میشدم».
ممنون از سارقی که موتورت را برد
مهدی در نیروی سپاه مشغول به کار بود. حقوق که میگرفت، قبل از اینکه برای خود خرج کند سراغ نیازمندان میرفت و اگر مشکلی داشتند برطرف میکرد. گاهی سبد کالایی که به او میدادند سریع به یکی از خانوادههای بیبضاعت میرساند. البته فقط تامین نیاز مالی نبود که مهدی انجام میداد. او با دوستانش به محلههای فقیرنشین میرفت و اگر نیاز به بنایی داشتند این کار را میکرد. مادر به تنها دارایی مهدی اشاره میکند؛ «مهدی من یک موتور داشت که با آن ارزاق برای نیازمندان میبرد. چندماه قبل از شهادتش دزدیدند. با اینکه یادگار پسرم بود اما خوشحالم که به سرقت رفت چون طاقت دیدن آن را گوشه حیاط نداشتم.»
تربت و دستمال اشکم را در کفنم بگذار
با حمله تکفیریها به ساحت مقدس حضرت زینب(س) مهدی دم از رفتن میزد. ماندن را برای خودش ننگ میدانست. اما قبل از هر چیز باید رضایت مادر را جلب میکرد. برای همین بیمقدمه به مادرش گفت اگر زمان حضرت امامحسین(ع) بود و جنگ میشد چه میکردی؟ مادر متوجه منظورش نمیشد ولی پاسخ داد که جانم را فدای سرورم میکردم. این حرف انگار مهدی را به هدفش نزدیک میکرد. گفت حالا از آن زمان بدتر شده و اگر دست حرامیها به حرم بانوی دمشق برسد، انگار حضرت زینب(س) را دوباره به اسارت میبرند. مادر میگوید با حرفی که مهدی زد فهمیدم چه در سر دارد؛ «چند روز قبل از اینکه اعزام شود یک قواره کت و شلوار و یک شلوار کتان از کمد برداشت و به پدر و برادرش مجید داد. همان موقع به مجید گفته بود آقا مرا دعوت کرده است. کلید کشوی من را بردار و تربت و دستمال اشکم را در کفنم بگذار. خودت هم اگر دل تنگ شدی بیا قطعه ۲۶».
آیتالله حقشناس با دیدنش گریه کرد
مهدی هیئتی بود. بیشتر در مجالس آیتالله حقشناس شرکت میکرد. قبل از شهادتش طبق برنامه به محضرش رسید. اما آیتالله حقشناس با دیدن او به گریه افتاد. این اتفاق از نگاه تیزبین دوستان مهدی پنهان نماند. آنها نمیدانستند که استاد در چهره آفتابسوخته شاگردش نور شهادت دیده است. پدر از خاطرات مهدی میگوید: «الگوی رفتاری او شهید ابراهیم هادی بود. هر کاری که اراده میکرد، باید آن را درست به سرانجام میرساند. با دوستانش ارتباط خوبی داشت و سعی میکرد با شوخطبعی همه را شاد کند. برای همین در هر جمعی حاضر میشد هیچکس احساس کسالت نمیکرد.»
پیامکی از دمشق
مرداد سال ۹۲؛ مهدی قبل از رفتنش به سوریه چند روزی را در خانه ماند. این کارش باعث تعجب پدر و مادر شده بود؛ چرا که هیچ وقت عادت نداشت خانه بماند. روزی که خواست برود مادر برایش یک بسته تخمه گذاشت. میدانست مهدی دوست دارد. اما مهدی به او گفت که نیازی نیست. با این حال مادر کار خودش را کرد. وسایل را در ساک میگذاشت اما دلش آشوب بود. مهدی رفت. مادر و تنها خواهرش از پنجره نگاهش کردند. انگار سیر نمیشدند از دیدن این قامتی که آرام میخرامد. روز قبل شهادتش تلفن کرد. کلی با پدر و مادر صحبت کرد و دست آخر خواست گوشی تلفن را به برادرش مجید بدهند. به مجید گفت که سال خمسیاش رسیده و به قم برود و خمسش را بپردازد. بعد هم تأکید کرده بود که ۳۰۰ تومان به نانوایی محل بدهکار است و آن را هم تسویه کند. پدر میگوید: «به داییاش پیامک فرستاده بود که سلام، من ماموریت هستم. وصیتنامهام دست شماست. اگر اتفاقی برایم افتاد، یک دستمال اشک و مقداری تربت و مهر کربلا لای قرآن روی طاقچه، در قبر در پهلویم بگذارید. حلال کنید. یا علیمدد».
صبح روز شهادت
یک گروه ۵ نفره در شهر حلب؛ مهدی و میثم و ۳ رزمنده سوری بعد از سحر راهی شدند. مهدی هنگام اذان خواست نماز صبحش را بخواند اما چون در تیررس بود نماز را نشسته خواند. از هر طرف تیراندازی میشد. مهدی در جلو و باقی از پشت سر وارد خانهای شدند. مهدی بالای بام رفت تا شرایط را بررسی کند و بعد به همرزمانش دستور داد تا تیراندازی کنند. از هر چهار طرف آتش میبارید. رزمندهها خود را به اتاقی رساندند. مهدی اما میماند. در این حین تیری به پایش اصابت میکند. پدر میگوید: «دوستش میثم به او میگوید که وارد اتاقش شود اما مهدی نمیآید. سعی میکند موقعیتشان را با بیسیم اطلاع دهد. تیر دوم هم به پایش میخورد. در این حین تکفیریها نارنجکی به داخل میاندازند. میثم از هوش میرود و وقتی چشم باز میکند خود را در حمایت نیروهای خودی میبیند. مهدی شهید میشود و با این کارش جان دوستانش را نجات میدهد».
مکث
مادر، عید روزی است که گناه نکنی نه آنکه لباس نو بپوشی
مادر شهید عزیزی به نکته جالبی اشاره میکند و میگوید: «مهدی موقعیت کاری بسیار خوبی داشت و از نظر امکانات کاملا بدون مشکل بود اما کارها و رفتارش طوری بود که هیچچیزی را برای خودش نمیخواست. به او میگفتم مادر عید شده برای خودت لباس نو بخر اما مهدی میگفت مادر، عید روزی است که گناه نکنی نه آنکه لباس نو بپوشی.