دوری که نزدیک است
مریم ساحلی
عـدسهای خیـسخورده در آب نگاهش میکردند که ایستاد روی صندلی تا ظرف بلور سبز را از طبقه بالای کابینت بردارد. همان ظرفی که هر سال سبزههای عیدش را به جان میکشد. دستش اما نرسید. روی پنجه پا خود را بالا کشید، به زحمت انگشتش به لبه ظرف رسید. عدسها را که به گستره سبز ظرف میسپرد به قدش فکر کرد. قدش کوتاه شده است. نمیداند کی اما از یکی شنیده بود، پیری که از راه میرسد، قد کوتاه میشود. پیر شده است. نخستین چروکهای دور چشمش را در آینه یک تاکسی دیده بود. نمیداند چند سال قبل نشسته بود روی صندلی عقب ماشینی که درهایش دستگیره بالابر شیشه نداشت. کلافه از گرما و چراغ قرمز طولانی، چشمش افتاده بود به نیمی از صورتش در آینه جلوی ماشین. کنار چشم چپش چند خط بود. انگار پیش از اتصال نگاهش به آینه، کلاغی از کنار چشمش پریده باشد و رد پایش مانده باشد. همان روز تا رسیده بود خانه، رفته بود سراغ آینه. حوالی چشم چپ و راست خطها را دیده بود. نمیداند کی اما بعد از پریدن کلاغهای حوالی چشمانش، زیاد طول نکشید که سر و کله موهای سفید هم پیدا شد. چروکها را که دیده بود تازه یاد کرمهای دور چشم افتاده بود. خریده بود و مدتی هم هر شب قبل از خواب، استفاده میکرد، ولی نمیداند از کی گذاشت کنار. شاید وقتی خطهای روی پیشانی پدیدار شد یا آن وقت که خط لبخندش عمیق شد. سفیدی موها هم که زیاد شد، افتاد به رنگ گذاشتن. ریشههای مو اما امان نمیدهند و او هم میگوید به جهنم سفید هست که هست. حالا اما قدش کوتاه شده است؛ نمیداند چقدر. فکرش میرود سمت علامتهایی که با مداد پشت هم خورده بود، روی دیوار خانه پدری. آن روزها میایستاد پای دیوار و یک دست را حایل میکرد روی سر و با دست دیگر خط میکشید روی دیوار و بلندتر شدنش را به اهل خانه اعلام میکرد. نمیداند شاید حالا باز باید بایستد کنار دیوار و قدش را اندازه بگیرد. شاید باید لبه پیراهنهای بلند را کوتاه کند و به گذر عمر فکر کند؛ به سالهایی که گمان میکرد، دورند اما نزدیک بودند، خیلی نزدیک.