وسواسی به نام کشف «فرمولهای جدید»
عیسی محمدی- روزنامهنگار
من سالهاست که به حوزه توسعه فردی علاقهمندم. طبیعی است که در این حوزه نیز مطالعاتی دارم و حتی در برهههایی، درگیر مصاحبه با کارآفرینان و چهرههای برتر و موفق هم بودم. یکی از عادتهای بدی که طی این مدت با آن روبهرو بودم، این بود که مدام دنبال ایدهها و فرمولهای جدید بودم. یعنی هر کتابی را و هر مقالهای را مطالعه میکردم تا به یک ایده جدید برسم. هر سخنرانی را گوش میکردم که به ایدهای جدید برسم. در واقع حریص ایدههای جدید بودم و همینکه در عنوان کتاب یا مطلبی، کلمه «جدید» را میدیدم، دست و پایم شل میشد و سریع آن را میخواندم. نتیجه؟ سالها وقت هدر دادم تا به توسعه فردی برسم؛ اما عملا فقط وقت هدر دادم که فرمولهای جدید را کشف کنم. در واقع من دنبال توسعه فردی نبودم؛ دنبال دانستن درباره توسعه فردی بودم. انگار که همین دانستن، قرار بود مرا به جاهای خوبی برساند. مثل اینکه هدف من فوتبالیست شدن باشد؛ ولی به جای اینکه بروم و به تمرینم بپردازم، مدام در حال تماشای مستندها و فیلمها و مطالعه کتابهای مرتبط با فوتبال هستم. نتیجه؟ اطلاعات فراوان؛ موفقیت صفر.
تا مدتها درگیر همین وسواسها بودم؛ اتفاقی که شاید برای بیشتر شما هم پیش آمده یا در حال پیش آمدن باشد. واقعا در برههای، به قدری مستأصل شده بودم که نمیدانستم باید چه کار کنم. از یک سو برای آرامش خودم اقدام به مطالعه بیشتر میکردم، از سوی دیگر در باتلاقی که برای خودم ساخته بودم بیشتر فرو میرفتم.
... تا مدتها وضع همینطور بود. تا اینکه مطالعه نکتهای، باعث شد تا همه این وسواسها دود شود و برود هوا. در جایی، از حال و احوال آیتالله العظمی بهجت چیزهایی میخواندم. وقتی که در قید حیات بود، خیلی از جوانهایی که لابد مثل من وسواسهای فکری داشتند، میرفتند و سؤال میکردند که چه باید کنند. همه آنها لابد مثل من، دنبال یک ایده جدید و بکر بودند؛ که چراغی در مغزشان روشن شود و یکدفعه بگویند که همین است و بروند دنبال کارشان. اما زندگی هیچ وقت اینطوری نبوده و نیست. زندگی سادهتر از همه این حرفهاست. یکبار آیتاللهالعظمی بهجت، در پاسخ یکی از اینجوانها گفت که: آیا به دانستههای قبلیات عمل کردهای که دنبال نکته جدیدی هستی؟ یا جایی دیگر گفته بود که: اگر به چیزهایی که میدانی عمل کنی، چیزهایی که نمیدانی برایت روشن خواهد شد. ساده است، نه؟ هم ساده، هم ویرانگر، هم... هم چیزی که اسمی نمیشود برایش گذاشت و بیشتر در حوزه عمل است تا توصیف. حقیقت امر این است که ما خیلی از چیزها را میدانیم، اما به آنها عمل نمیکنیم. حقیقت امر هم این است که به قول دارن هاردی، ما برای دستاوردهای جدیدتر، نیاز به عمل بیشتر داریم، نه اطلاعات بیشتر؛ وگرنه اگر قصه، قصه اطلاعات بیشتر بود که با خرید یک اینترنت پرسرعت و گوشی همراه، باید به قلهها میرسیدیم.
شاید این وسواسها برای خیلی از شماها هم پیش آمده باشد. اینها را نگفتم که صرفا از زندگی خودم چیزی گفته باشم؛ خواستم تجربهای را به اشتراک گذاشته باشم بلکه به درد شما هم بخورد. حقیقت امر این است که من در حوزه مورد علاقهام، یعنی توسعه فردی، کتابهای زیادی خوانده بودم. اما، حقیقت تلختر این بود که من به هیچکدام از چیزهایی که میدانستم، عمل نکرده بودم. من میدانستم که باید صبح زود از خواب برخیزم، با جدیت تمرین کنم، در حوزه کاریام نکتههای تخصصی بیاموزم و در دورههای جدید شرکت کنم، میدانستم که باید حواسپرت نباشم و میدانستم که.... اما در کمال شگفتی، درحالیکه به این نکتهها عمل نمیکردم، دنبال نکتههای جدیدتر هم بودم. خندهدار نیست؟ نهتنها خندهدار است؛ که حتی از فرط کمدی بودن، به تراژدی شبیهتر میشود...
حقیقت امر این است که این ایده ساده را، میشود به همه جا برد و سرایت داد. مثلا همه سؤالات زیادی درباره راه درست و ایده درست و عمل درست و.... داشته و داریم. چه بسا این سؤالات و وسواسهای عجیب و غریب، دست و بالمان را هم بسته باشند و اجازه حرکت به ما ندهند. انگار که منتظریم تا همه شبهههای جهان برایمان حل شود، بعد لطفی کرده و شروع کنیم به عمل کردن. درحالیکه همه شبهههای جهان تا آخر عمر هم برایمان حل و فصل نمیشود.
اما همهچیز سادهتر از این نکتههایی است که بدانها اشاره کردهام. حقیقت این است که همه مردم دنیا میدانند که راستگو بودن و راستکردار بودن در نسبت با خود و دیگران، یک امر درست است. کمتر کسی را میتوان پیدا کرد که در این شک داشته باشد. این را همه ما میدانیم. اما آیا عمل میکنیم؟ همه ما میدانیم که نباید خیانت در امانت کنیم؛ این چیزی نیست که به ایران و مذهب ما هم مربوط باشد؛ غالبا چنین نگاه و رویهای در رویکردهای اخلاقی وجود دارد. اما آیا امانتداری میکنیم؟ در راستگویی چطور؟ همین الان اگر بنشینید و همین چیزهای سادهای را که میدانید بشمارید، دهها مورد میشوند. اینها را از قبل میدانستیم و میدانیم. اما چقدر به آنها عمل کردهایم؟ و وقتی به آنها عمل نکردهایم، به چه حقی دنبال نکتههای جدیدتر هستیم؟ اصلا گیرم که نکتههای جدید را هم یاد گرفتیم، به چه دردمان میخورد؟
این نگاه را، میشود با خود به همه جا برد؛ به اقتصاد، به مذهب، به توسعه فردی، به ورزش، به سبک زندگی، به دانشگاه و به همهجا و همهجا. کل قصه این است که انسان درون خودش، علاقه خاصی به پیچیدهسازی دارد. چرا؟ گفته میشود که نفس آدمی، از اینکه با مسائل پیچیده سر و کله بزند، احساس فربهی و قدرت میکند. درحالیکه زندگی سادهتر از این حرفهاست و زندگی در اوج سادگی برگزار میشود. ما میخواهیم فرمولی ویژه و گنجمانند که تنها «ما» به آن دسترسی داریم را کشف کنیم تا از این مجرا، احساس منحصر به فرد بودن کرده و در درونمان، لذت ببریم از این احساس خاص بودن. و این احساس خاص بودن و پیچیدهسازی را با خودمان به همه جا میخواهیم ببریم. این در حالی است که همهچیز، به همان سادگی است که عرض شد: آیا به چیزهایی که میدانیم عمل کردهایم که حالا نیازمند چیزهای دیگری باشیم؟ و نکته بعدتر هم اینکه سادگی این اصل، باعث میشود تا عدمرعایت آن نیز بسیار ساده باشد و این، همان راز بزرگی است که باعث میشود تا خیلیها به مسیرهایی که یک عمر آرزویش را دارند، نروند و به دستاوردهایی که در حوزههای مختلف آرزویش را دارند، نرسند؛ چرا که عدمعمل به این آموزهها، حتی سادهتر از عمل به آنهاست...