مهدیا گلمحمدی| خبرنگار:
ما بچههای بنبست شاخه زیتون در محله اراضی تنها بچههای شهر بودیم که از دیدن مردی با صورت خونآلود هیچ واهمهای نداشتیم. این موهبت را مرهون آقای سام، پدر بور و سفیدروی داوود بودیم. آقای سام یا به تعبیر ما عمو سام سی و اندی سال آزگار بود که هفتهای چند بار عصبانی و سپس خوندماغ میشد.
خوب یادم هست یکبار سر سیاه زمستان که غروب آفتاب از خانه بیرون زده بود و مادر داوود خبری ازش نداشت، با دنبال کردن رد خون روی برفها داخل مغازه رنگفروشی آقای رهامی پیدایش کرده بودند. داوود تعریف میکرد که پدرش بعد از دیدن مورچههایی که به تخمهژاپنیهای انبار دستبرد زده بودند رفته از آقای رهامی 2 ظرف تینر گرفته و روی 2 تغار تخمهژاپنیها و مورچهها خالیاش کرده است. میگفتند از وقتی تخمهژاپنیها را آتش زده هیچ جنبندهای داخل خانهشان نمیرود. تاجر وسایل شکار بود و طبق قانون نانوشتهای خود را رئیس ساکنان هر شش خانه بنبست محله میدانست. هر کسی باهاش مخالفت میکرد اول صورتش گر میگرفت و بعد خون در مویرگهای صورتش میدوید و دستآخر هم خوندماغ میشد. پس از آن هم هیچکس حق نداشت اسمی از کسی که عصبانیاش کرده ببرد.
انگار او را برای همیشه در ذهنش نیست و نابود میکرد. سال 68یک بساز بفروش آمده بود ساکنان بنبست را برای ساخت یک مجتمع 15طبقه و به قول خودش سر به فلک کشیده راضی کند. سام به پدر گفته بود آقای آریا بدون این توافق برای تجمیع ساختمانها از قافله زندگی عقب میمانید و چارهای جز پذیرش آن ندارید. چند سال بعد خانه ما با آن نمای آجر بهمنی لبپر شدهاش زیر هجوم آهن و سیمان برجی بود که 5 همسایه دیگر ساخته بودند. از بد حادثه برای رفتوآمد به محله فقط باریکهای در بنبست باقی مانده بود که دیگر نه مادر مریضمان میتوانست با ویلچر از آن عبور کند و نه فرشهای رفو شده کارگاه پدر.
آن شب بخاری خانه هورهور میکرد و دندانقروچههای جرثقیل برج همسایه خواب را از چشمهای اهالی تنها خانه حیاط دار بنبست شاخه زیتون گرفته بود. خواستم پنجره رو به کوچه را ببندم که حرفهای عمو سام با مرد بسازبفروش را شنیدم. به هم میگفتند اگر زمین خانه کلنگی ما ضمیمه پارکینگ مجتمع آنها شود گرفتن مجوز حیاط خلوت بلوکشرق برایشان کار سختی نخواهد بود. آن هفته قرار بود پسر آقای اصلاحی پس از 9سال اسارت در زندان ارتش بعث به خانه بازگردد. به همین مناسبت پدر بیاعتنا به وعدههای مرد بسازبفروش و وعیدهای مرد موطلایی همسایه، داخل بنبست را ریسههایی با لامپهای سبز و بنفش زد. فردا عصر برای نقاشی درهای ورودی خانه از مغازه آقای رهامی اکلیل نقره میخرید که عمو سام هم برای خرید مصالح سر و کلهاش پیدا شد و تمام خریدهای پدر را با گوشه چشم رصد کرد. پدر میخواست درهای زنگزده خانه را یک لایه سبز سیدی بزند که رنگ مورد نظرش را داخل هیچ رنگفروشیای پیدا نکرده بود.
داخل حیاط خانه داشت اکلیلنقره را با رنگ سبز قاطی میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عمو سام با یک مأمور کلانتری پدر را به جرم ساخت نارنجکهای چهارشنبهسوری و ترکیب اکلیلسرنج کتبسته به کلانتری بردند. آنجا چون فقط داخل کیسه مشکی اکلیل نقره پیدا کردند و خبری از سرنج نبود پدر موقتا آزاد شد. شب همان روز تگرگ لامپهای سبز و بنفش ریسههای وسط کوچه را پیش از رسیدن پسر آزاده آقای اصلاحی یکی یکی ترکاند و پشت سرش حباب مقاومت پدر هم برای نگه داشتن آن خانه قدیمی، ترکید. میگفت حوصله ندارد مدام برای کار نکرده پایش به کلانتری باز شود و میخواهد برای رفتوآمد مادر به درمانگاه از ورودی برج عمو سام استفاده کند.
بعدها خانه ما بخشی از پارکینگ مجتمع و مجوز ساخت حیاط خلوت بلوک شرق شد اما هیچکدام از تسهیلات برج شامل حال ما نشد و ورود ویلچر مادر نیز به بالابرهای برج ممنوع بود. چندی بعد مشاسماعیل لحافدوز، همسایه زیرزمین خانه پدری داشت داخل حیاط خانه معصومخانم دوست دوران بچگی مادر، مشته بر کمانپنبهزنی میزد که ازش پرسیدم: مشدی چرا آدمها خوندماغ میشوند؟ مشاسماعیل گفت: اوغلان شاید آن لحظه دارند کسی را در مغزشان میکشند.
حکایت 6 ساکن بنبست شاخهزیتون
در همینه زمینه :