• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
پنج شنبه 20 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 15566
+
-

از تصویرم در آینه‌ها می‌ترسم

افسانه مرادی:

دَم می‌کشد/ چیزی در گلویم دم می‌کشد
و من قسم خورده‌ام، جان شمعدانی را/ ساکت بمانم،
و در سیاهی سایه‌اش ریشه کنم/ تا کلمات کز کرده کنج گلویم بالا نیاید،
صدایم در گلوی گلدان گم شود/  تا با خاک سرفه‌هایم/ بتکانم تو را،
 که از فکرم بیفتی/ و با پچ پچه‌هایت دور شوی/ و نگاه هم نکنی،
به خزه‌های سبز شده روی زبانم/ که با زبان ماهی‌ها حرف می‌زنم،
از صدای به هم خوردن لب‌هایم/ از چشمه‌های آب گرم در صدایم...
و از مچ پر از النگوی زنی که هر روز در آینه‌ها مچم را می‌گیرد،
و بی‌توجه به بخاری که از گلویم بلند می‌شود،
و با حلقه دست‌ها دور دهانش/ داد می‌زند:
«چیزهایی هست که نمی‌دانی»/ تا بالا نکشی از خودت،
جوانه بزنی روی دست‌هایت/ که فصل قلمه نزدیک است،
و نزدیک است ته‌مانده‌ دست‌هایت دور گلویش رسوایم کند...
و این صدای شکستن که از گلویم بلند می‌شود،
از بین سفال‌های شکسته بلند می‌شوی/ وسط گلویم می‌ایستی،
و با حلقه‌ دست‌هایت دور دهانم/ داد می‌زنم:
چیزهایی هست که نمی‌بینی/ که نمی‌بینی/ آب شیار می‌خورد و
رد پای خیس گربه‌ای از خواب‌هایم رد می‌شود/  که نمی‌بینی/
 از تصویرم درآینه‌ها می‌ترسم/ که نمی‌دانم، ساقه‌ زرد شمعدانیست،
یا برگی که آب از سرش می‌گذرد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید