• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
چهار شنبه 19 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 15481
+
-

تابوت تنهای یک لژیونر کلّه‌ آینه‌ای

تابوت تنهای یک لژیونر کلّه‌ آینه‌ای

 ابراهیم افشار|
    انگار این حسین افندی نیست که آقای گل استاندارد‌لیژ و رویال شالروا و فنرباغچه شده و در اروپا به مرد «کلّه‌آینه ای» معروف بوده است ‌(به‌خاطر طاسی سرش) مردی که 60سال در سطح اول فوتبال ایران جان کند و با عنوان‌های کاپیتان، مربی و مدیر تیم‌ملی فوتبال درنهایت فروتنی و بی‌ادعایی خدمت کرد. شاید آن صحنه تراژیک از زندگی او در دهه50، سکانس سرسبدی درباره پدرخواندگی‌اش در فوتبال ایران باشد که وقتی با آن همه مقام و تجربه و اصالت، جلوی تک تک ستاره‌های تازه به دوران رسیده تیم‌ملی جوانان و بزرگسالان ایران، استیک و کباب‌قفقازی و همبرگر‌دوبل می‌گذاشت و ناز آنها را به جان می‌خرید مهرورزی پدرانه‌اش خطاب به جوان‌های تیم‌ملی را تثبیت می‌کرد. همه ستاره‌های تیم‌ملی می‌دیدند که او در مراسم غذاخوری اجازه نمی‌دهد پیش از اینکه ستاره‌های پاپتی‌اش غذایشان را بکشند و سیر شوند هیچ مقام سیاسی یا دیپلماتی لب به غذا بزند، مگر اینکه خاطرش از بچه‌هایش جمع می‌شد. مرد ولخرجی که آن‌همه سال مادرخرج تیم‌ملی بود، پیه چشمانش را برای بچه‌ها می‌خوراند و نمی‌گذاشت آب توی دل‌شان تکان بخورد. برای او واقعا و واقعا پول چرک کف دست بود‌. مثل سفر دهه چهلی تیم‌ملی به شوروی که وقتی بودجه تن‌خواه را به خوشباشی و تن‌آسایی بچه‌ها اختصاص داد و دیگر هنگام بازگشت دستش خالی ماند، درنهایت صمیمیت و صداقت از بچه‌ها خواهش کرد که ساعت‌هایشان را بفروشند تا او بلیط قطار برگشت به تهران تهیه کند! یا در سال صعود اول ایران به جام‌جهانی 1978، هر چقدر که تن‌خواه پیشش ماند، بچه‌ها را به معروف‌ترین فروشگاه‌های لباس مارک‌دار پاریس برد و گفت هرچی دوست دارید بخرید. آن‌قدر بخرید که کِرم چشم‌تان بمیرد ‌(این یک اصطلاح ترکی ست یعنی سیر شوید) با این همه اما ولخرج‌ترین ستاره عالم، زندگی‌اش در کهنسالی به پیسی خورد. پدرش حاج رسول صدقیانی از تجار خوشنام و بانیان «مرکز غیبی» مشروطه در تبریز بود که وقتی هوا را پس دید، دست پسر نونهالش را گرفت و به استامبول کوچید و هنوز که هنوز است در آرشیو افتخارات فنرباغچه درخشش ها و گل‌های حسین افندی مدنظر است. همچنان که سال‌ها پیش وقتی دختر آقای صدقیانی به باشگاه بلژیکی مراجعه کرد اسناد و بریده جراید بسیاری از دوران درخشش و آقای گلی پدرش را به امانت گرفت که چند تایی از آنها را هم برای من فرستاد که در کتاب تاریخ ورزش تهران چاپ و بخش دیگرش در موزه فوتبال آذربایجان به نمایش گذاشته شده است. اما همین صدقیانی گشاده دست که دار‌و‌ندارش را پای رفاقت و خدمت‌گزاری به فوتبال باخت در روزگار پیری چنان تهی دست شد که حتی به زور یک آپارتمان فسقلی برای همسرش فریده خانم باقی گذاشت و شاید اگر همت مدیران وقت تربیت بدنی دانشگاه تهران نبود همسرصدقیانی حتی از همین چندرغاز مزایای بازنشستگی که او را از عسرت نجات می‌داد محروم می‌ماند. با این همه تاریخ یکصد ساله فوتبال ایران سکانس‌های درخشانی از دوران تلاش او به یاد دارد. از او که ابتدا در فنر می‌درخشد و سپس به تیم‌ملی ایران دعوت می‌شود تا این تیم را در اولین سفر برون‌مرزی‌اش به بادکوبه همراهی کند. او باز به اروپا باز‌می‌گردد و آنگاه که انجمن ورزش در ایران به راه می‌افتد به‌عنوان مسئول بخش آموزش فوتبال و نیز مربی تیم‌ملی در تهران مستقر می‌شود. سپس این صدقیانی ست که تیم‌ملی ایران را به اولین سفر رسمی خارجی ‌(به افغانستان) می‌برد و این مسافرت همزمان با شعله‌ور شدن جنگ‌جهانی دوم و حمله متفقین به ایران است که شاید اگر زباندانی و زرنگی افندی به داد تیم نمی‌رسید کمپلت ستاره‌های فوتبال نسل اول ایران در بین راه از قحطی و گرسنگی می‌مردند و یا به دست جوخه‌های سربازان بیرحم روسی کشته می‌شدند. صدقیانی یک عمر تیم‌ملی را به‌عنوان مربی و مدیر هدایت می‌کند و در اواخر دهه40 ناگهان از چرخه فوتبال خارج می‌شود‌. همدوره‌ای هایش می‌گویند امنیه چی‌ها بعد از گزارش ماموران خود از صحبت‌های خودمانی صدقیانی در محافل خصوصی که از عدالت اجتماعی مستقر در شوروی در سفر تیم‌ملی به آنجا تعریف کرده است او را به انزوا می‌کشانند. این در حالی‌است که او بیشتر از آنکه یک منتقد اجتماعی چپ باشد، بالفطره یک نجیب‌زاده عاشق بورژوازی و تفکر خیامی بود! افندی آن روزهای سخت را در بالاخانه یک ساندویچی در خیابان آیزنهاور می‌گذراند و باز در دوران فدراسیون دیده‌بان است که رو می‌آید و به پست مدیر تیم‌های ملی گمارده می‌شود. در درخشان‌ترین دوره فوتبال ایران (دهه 50) هر جا که تیم‌ملی هست او هم هست. و ناگهان در ابتدای دهه60 و درحالی که کاملا منزوی  شده فریده خانم را تنها می‌گذارد و می‌رود. فضای روزگار چنان است که او در گمنامی و بی‌خبری دفن می‌شود و بانوی استامبولی چنان تنها می‌ماند که جز به کتابخوانی و کاموابافی دست نمی‌زند. این دیگر پایان داستان امپراطوری حسین صدقیانی به‌عنوان مالک‌الرقاب فوتبال ایران است.
    شاید اگر اخلاق به‌خصوص حسین‌افندی نبود که ناصر ملک‌مطیعی را به‌خاطر یک ضربه برگردان از اردوی تیم کلنی ایران اخراج کند، او به‌عنوان یکی از ستاره‌های تیم‌ملی فوتبال، سرنوشتی غیر از سینما می‌یافت. داستان به مسابقات فوتبال آموزشگاهی فوتبال در ابتدای دهه30 مربوط می‌شود که در بازی تیم‌های دارالفنون و ایرانشهر، ناصر و دوستانش از دست تماشاگران عاصی کتک سختی خوردند و البته او به تیم کلنی تهران دعوت شد. آن روزها ایرانشهر ستاره‌های بسیاری داشت و بازی‌شان با دارالفنون چنان حساس بود که در اواسط مسابقه، تیفوسی‌ها از حائل‌های بدون سیم‌خاردار میدان گذشته و ریختند توی میدان که بازیکنان دارالفنون را ادب کنند. طرفداران دارالفنون که چند تا کشتی‌گیر قلچماق هم تویشان بودند زدند به دل ایرانشهری‌ها و جنگ و هنگامه شد. آن روز بیشتر از همه، ملک مطیعی بازیکن خوش تکنیک ایرانشهر کتک خورد و درنهایت قساوت، از بازی بعد هم محروم شد! اما وقتی جارو‌جنجال‌ها تمام شد خبرهای خوب از راه رسید. افندی مربی وقت تیم‌ملی ایران، از همین  بازی‌های آموزشگاهی 51نفر از استعدادهای جوان را برای تمرینات تیم‌ملی دعوت کرد که اسم ناصر ملک‌مطیعی هم جزوشان بود. ناصر از آنجا که عاشق ضربه برگردان و حرکات آکروباتیک بود، در تمرینات تیم صدقیانی وقتی خواست خودی نشان دهد و یک ضربه ملخک بزند، با تحکم و دعوای افندی مواجه شد که بچه جون تمرینات تیم‌ملی جای مسخره بازی و ژانگولربازی نیست! با این صحنه، سکانس پایانی ناصر از فوتبال کلید خورد و آکتوری سینما را کلید زد.
    اولین سفر غیررسمی تیم‌ملی فوتبال ایران به خارج (1304) لبریز از قصه‌های مه آلود و بدویت است. آنجا که تیم کلنی تهران با عنوان تیم‌ملی ایران عازم بادکوبه قفقاز شد و استقبال ایرانی‌های مقیم باکو و به‌ویژه کارگران فصلی که در حوزه حفر نفت کار می‌کردند چنان آنها را سر ذوق و شوق آورد که گلباران شدن دروازه‌شان را از یاد بردند اما در بازگشت وقتی با تمسخر روزنامه ناهید مواجه شدند با چوب و چماق دفتر نشریه را با خاک یکسان کرده و شب‌هایی را در قرنطینه نظمیه خوابیدند. 16سال بعد از این حضور، اولین سفر رسمی تیم‌ملی به افغانستان (1320) به تحقق پیوست که البته در خاتمه کوفت‌شان شد و باعث شد که یک آب خوش از گلوشان پایین نرود. درست در لحظات بعد از بازی با منتخب کابل بود که وقتی بچه‌های حاضر در اردوگاه تیم‌ملی، موج رادیو فیلیپس را چرخاندند، خبر دهشتناکی از وقوع جنگ جهانی و تسخیر تهران به‌دست ارتش متفقین شنیدند که همانجا یخ زدند. ستاره‌هایی که ماست‌ها را کیسه کردند در بازگشت زمینی‌شان به وطن‌شان، آن‌قدر بدبختی و گرسنگی کشیدند که اگر هدایت سیاستمدارانه صدقیانی نبود بسیاری‌شان در بین راه تلف می‌شدند. شاید گزارش روزنامه ایران (1304) از سفر اول تیم‌ملی به قفقاز هنوز دلچسب باشد.
«از بادکوبه اطلاع می‌دهند روز گذشته در استاسیون‌(ایستگاه) معدن نفط‌(نفت) فوتبالیست‌های ایران با قویترین فوتبالیست‌های بادکوبه که گوی سبقت را از سایر کلوپ‌های روسیه برده‌اند با حضور 6هزار تماشاچی مسابقه شروع نموده، در نتیجه 
3 بر یک به‌نفع فوتبالیست‌های باکو تمام شده است. تمام تماشاچی‌ها و عموم جراید از طرز بازی و مقاومت ایرانی‌ها تمجید نموده‌اند.»
خاطرات سفر به افغانستان را هم می توان از زبان عباس قریب، مدافع قدرقدرت اولین تیم‌ملی و اولین سیم‌خاردار فوتبال ایران (متولد1295 شمسی) نقل کرد که می گفت: «در سال1320 که جنگ بین‌الملل دوم آغاز شد ما را به افغانستان دعوت کردند و در آنجا 3مسابقه دادیم. جالب اینکه در این مسابقه دو نفر داور باهم سوت می زدند. نصف زمین را یکی‌شان و در نصف دیگر زمین داور دیگری سوت می‌زد. به محض اینکه مهاجمین ما توپ را حمل می‌کردند داوران سوت می‌زدند هافساید! تا اینکه در دقایق پایانی، یک توپ زیر پای من آمد، تا تصمیم گرفتم توپ را برگردانم، تنه سختی به من زدند که افتادم و استخوان ترقوه‌ام شکست. مرا با برانکادر از زمین بیرون بردند. داور خط برای حرکت من یک پنالتی گرفت و بازی تمام شد. البته همه فهمیدند که حق‌کشی شده. حتی پادشاه آن‌موقع افغانستان محمدظاهرشاه هم که به تماشا آمده بود ما را به جایگاه دعوت کرد و گفت که خیلی حق شما پایمال شده. او گفت چون خودم فوتبالیست بودم فهمیدم قضاوت به‌نفع افغانستان بود و داورها خوب قضاوت نکردند. ما در شهریور1320 با چه سختی با اتوبوس به تهران مراجعت کردیم. هر چند کیلومتر، قزاق‌های شوروی مانع حرکت ما می‌شدند. چمدان‌ها را با سرنیزه سوراخ می‌کردند تا مبادا اسلحه همراه‌مان باشد.» 
    باید بر سر این فوتبال بی‌وفا خاکستر مالید که تاپ‌ترین ستاره تاریخ فوتبالش حسین صدقیانی که سهمگین‌ترین لژیونر تاریخ هم هست چنان دست خالی از دنیا برود که همسرش فریده کهنمویی هم اکنون در آسایشگاه سالمندان ولنجک، زندگی کند. دختر نجیب‌زاده استامبول که زندگی اشرافی‌اش در کنار قصرهای ایازصوفیه را رها کرد و از راه بغداد با درشکه به تهران آمد تا همسر مردی شود که تمام زندگی‌اش فوتبال بود. هنوز بریده جرایدی را که هایده- نوه فریده خانم- از مجلات قدیمی متعلق به دهه30 میلادی در آرشیو باشگاه قدیمی شارلروا و استاندارد‌لیژ بلژیک برایم فرستاده دست نخورده باقی مانده است، اسنادی که ثابت می‌کند مرد کله‌آینه‌ای در سال‌های1931 تا 33 آقای گل باشگاه رویال شارلوا در مسابقات قهرمانی بلژیک بود و از دست آلبرت اول پادشاه این کشور، جایزه آقای گلی را گرفته است. اما این کاغذ پاره‌ها به چه درد فریده خانوم می‌خورد؟ بانوی متشخص زجر کشیده‌ای که 70سال پیش به عشق یک فوتبالیست ایرانی به تهران آمده بود و زبان فرانسه را فوت آب بود اما از ستاره بودن شوهرش خیری ندید. شوهری که داروندارش را پای یک عشق دیگر به نام فوتبال ایران باخته بود و طی 6 دهه حضورش در راس فوتبال- به عنوان بازیکن یا مربی،یا مدیر - یک پاپاسی برای آینده‌اش پس انداز نکرده بود . او چنان گشاده‌دست و بخشایشگر بود که ازگلوی زن و بچه‌اش می‌زد و خرج فوتبال می‌کرد و سر این چیزها بود که در نظر فریده خانم هیچ چیزی بیوفاتر و نفرت انگیزتر از فوتبال ایران نبود. مگر چه خیری از فوتبال دیده بود جز حرمان و تنهایی؟ مردی که در اولین روزهای تشکیل تیم‌ملی در زمان رضاخان تنها بازیکن متشخص و متمول و «گیوه‌پوش» فوتبال ایران بود و جوانی‌اش را در اروپا گذرانده بود در زندگی‌اش هیچ ارثی جز خاطرات خوب به‌جا نگذاشت.
    این بریده‌ای از روزنامه اطلاعات شنبه 15 خرداد 1355 است که نشان می‌دهد استاد صدقیانی حتی بعد از سکته‌اش هم دلش رضا نمی‌داد برود توی خانه بستری شود و خود را در همان حال به سرعت به اردوی تیم‌ملی می‌رساند که در انجام وظیفه سرپرستی‌اش در تیم‌ملی کم نگذارد. آن روزها ایران برای قهرمانی در جام ملت‌های آسیا می‌جنگید: «صبح جمعه یک حادثه، اخم همه را درهم کشاند. عجب آدم مغروری ست این استاد صدقیانی . پیرمرد 75ساله که ناراحتی قلبی دارد و درونش سخت درهم می‌جوشد اما هنوز مثل یک جوان اعصابش را ناراحت می‌کند و از تن بیمارش کار می‌کشد. او ساعت 10صبح دیروز جمعه، با وجود ناراحتی شدید، هرچه دیگران اصرار کردند که به استراحت بپردازد، گوشش بدهکار نشد. تا اینکه کار دست خودش داد. وقتی از دستشویی بیرون آمد، تکان خورد و روی زمین افتاد. بلافاصله به کمک مسئولین خوابگاه به بیمارستان شیر‌و‌‌خورشید منتقل شد و بستری گردید. او که تاکنون دوبار سکته کرده بود، این‌بار از ناحیه کلیه از کار افتاد. مسئولان فدراسیون و دیگران یکی یکی بالای سرش رفتند و او را دلداری دادند. به محض اینکه کمی حالش خوش شد تقاضا کرد که به خوابگاه بیاید و کارش را ادامه دهد. اما پزشکان و مسئولین مانع این کار شدند. با وجود آنکه در بدترین وضعیت قرار گرفته بود وصیت می‌کرد که مرا نزد مادرم دفن کنید. لحظه‌ای بعد سرسختانه از مسئولان می‌خواست یک تلویزیون بالای سرش ببرند تا بازی ایران و عراق را تماشا کند. آقامدد و خانلو تلویزیون را بالای سرش بردند و خودشان هم آنجا ماندند تا حادثه‌ای پیش نیاید.»
    این همان مردی ست که جانش را در راه اعتلای فوتبال ایران گذاشت. زمانی که جنگ عراق فرا رسید و فوتبال تعطیل شد، او به خانه‌اش رفت و دراز به دراز افتاد و در اوایل دهه60 ناگهان در بی‌خبری و انزوا درگذشت. شاید بهترین توصیف درباره او از عموظلی باشد که همیشه نقل می‌کند: «هنگام بردن تابوت استاد صدقیانی، از خانه‌اش به قبرستان، هیچ‌کدام از فوتبالی‌ها نبودند. ما هرچی چشم چرخاندیم 4فوتبالیست پیدا نکردیم که چهارگوشه تابوتش را بگیریم.»
 

این خبر را به اشتراک بگذارید