همه قبرستانهایی که میشناسیم
مریم ساحلی
میگفت: «کولهبار اندوهم که سنگین میشود، راه میافتم سمت قبرستان.» راست میگوید؛ قبرها از سکوتی حرف میزنند که هیچ فریادی بر آنها خط نمیاندازد. و چشمها، چشمان نقشبسته بر عکسهای آنها که در خاک خفتهاند، چنان به دورها خیره است که انگار نزدیک را هیچ اعتباری نیست. و این نزدیک، همان احوال خاکستری ماست که یکوقتهایی سیاهیاش بیشتر است و گاه سپیدیاش.
میدانی قبرستان همیشه خاموش است، حتی آن زمان که نوحهخوانها میخوانند و شیون در بندبندِ پیکر لحظهها جاری میشود. آدمها با هر بهانهای که به قبرستان میرسند، صدای پاشنه کفشهاشان تا اعماق زمین فرومیرود و گوشها قارقار کلاغها و هوهوی بادی که شاخ و بال بوتهها و درختان را میلرزاند، ناشنیده میگیرند. سادگی و تنهایی بعضی از قبرها هرچند صاحبانش را نشناسی، نمیگذارد بیخیال عبور کنی؛ میایستی فاتحه میخوانی، و بعد آنیکی و سپس دیگری، تا آنجا که میایستی و میگویی برسد به روح همه درگذشتگان. نوشتههای روی سنگها، روایت سرانجامی است که هیچ انسانی را از آن گریز نیست. همه آنها که سالیان بسیار بر صدر نشسته بودند یا آنها که زندگیشان کلاف سردرگم گرفتاریها بود، همه سرشلوغها و همه آنها که یک عمر تنها بودند، رفتهاند زیر خاک و دستشان کوتاه مانده از دنیا. اینجا خاک آمیخته است با هزاران هزار اشک و لبخند. میدانی قبرستان، مکان مکث است؛ آنجا که باید ایستاد و اندیشید. گفتنی نیست؛ لابد دیدهاید که پرحرفترین آدمها هم که به قبرستان میرسند کمحرف میشوند و آسمان و زمین را نزدیکتر از همیشه به خویش احساس میکنند. فرقی نمیکند گذرمان به قبرستانی کوچک در دامنه تپهای سبز افتاده باشد یا در حاشیه شهری بزرگ و پردود؛ قبرها همیشه به آدم میگویند: عمر میگذرد؛ چنان باش که از مفهوم انسان دور نیفتی. غمها و شادیها میگذرند؛ نه این میماند و نه آن. آرام باش، ببین اینجا آرامستان است.