• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
پنج شنبه 21 بهمن 1400
کد مطلب : 153587
+
-

پشت ویترین همه‌چیزفروشی‌‌

زندگی پدیا
پشت ویترین همه‌چیزفروشی‌‌

مریم ساحلی 

 اسم‌شان را گذاشته‌ام همه‌‌چیزفروشی. ویترین‌هاشان شهر فرنگ است؛ دکان‌هایی که حالا دیگر فقط در محله‌ها و بازارهای قدیمی می‌شود آنها را دید. دکان‌هایی که قرقره‌های نخ رنگی، تنگ هم نشسته‌اند و به یک دسته نخ گلدوزی دهن‌کجی می‌کنند. سبد مقوایی سوزن‌های چاق و لاغر و صاف و کمان هم آن ورتر جا خوش کرده‌اند. تا بیایی توی دلت بگویی، این خرازی انگار از ۴۰سال پیش تکان نخورده است، نگاهت از انگشت‌دانه‌های نقره‌ای سر می‌خورد روی ماشین پلیس و سماور پلاستیکی.‌ بعد هم چشم‌هایت می‌رود سمت ردیف گیره‌های مو با طرح سیب و گیلاس، جوراب‌های مردانه و زنانه، دفترچه‌های ۴۰برگ، ساعت شماطه‌دار، فندک و قوطی واکس. آن وقت تندتند خط می‌کشی رو عنوان خرازی و چشمت خیره می‌ماند روی روسری حریر آبی با گل‌های ریز سفید که نمی‌دانی چرا برایت این‌قدر آشناست. شاید یادت برود که دیرت بود و اصلا راهت را کج کرده بودی سمت کوچه پشت بازار تا زودتر برسی... برسی به همان همیشه‌ها و تکرارها.
پیرمردی که آن تو، پشت پیشخوان است با یک دستمال چهارخانه، گردوغبار تلویزیون ۱۲اینچ سیاه و سفیدش را پاک می‌کند. دلت می‌خواهد بروی داخل و همه قفسه‌های چوبی را یک دل سیر نگاه کنی. می‌خواهی ببینی مداد دارد یا نه؟ از همان مدادهای جگری رنگی که یک شتر طلایی نزدیک به انتهایش ایستاده.‌ دلت می‌خواهد بپرسی، سوت سوتک دارد یا نه، از همان‌ها که شکل پرنده است و باید آب تویش ریخت و بعد دمید تا صدای بلبل بدهد. دلت می‌خواهد بپرسی کاغذ خشک‌کن دارد یا نه؟ راهنمای نقاشی ارژنگ یا لیوان جیبی تاشو چطور؟ 
پاهایت به گزگز افتاده، تو اما اعتنا نمی‌کنی. کمی جابه‌جا می‌شوی. حالا خودت را در آینه کوچکی با قاب قرمز می‌بینی. همه صورتت که نه، فقط چشم‌ها را می‌بینی. خسته هستند با مژه‌های تنک. چشم‌های تو و چشم‌های مادرِ مادرت. روسری حریر آبی با گل‌های سفید بر سر چه‌کسی می‌نشست؟ راستی رویاها، رویاهای ما در کدام دکان همه‌چیز فروشی، جا خوش کرده است؟
 

این خبر را به اشتراک بگذارید