پای صحبتهای عزتالله مطهری شاهی ، یکی از قدیمیترین زندانیان سیاسی زمان شاه که مقاومتش در برابر شکنجهها زبانزد بود
هیچ ترسی از مرگ نداشتم
مجتبی یارزمان- حمیدرضا بوجاریان
خیلیها انقلابی شروع میکنند، ولی وقتی که پای هزینه دادن به میان میآید، دیگر ترجیح میدهند انقلابی نمانند و کنار بکشند اما بعضیها هم از همان اول انقلابی شروع میکنند و حتی میدانند که اگر هم دستگیر شده و بخواهند هزینههای سنگینی بدهند، باز هم تکلیفشان روشن است. انقلابیگری وقتی که همراه با هزینهدادن میشود، کار هر کسی نیست اما افرادی چون عزتالله مطهریخوانساری، از آن دست انقلابیونی بودند که از همان ابتدای امر تکلیفشان را با همهچیز روشن کرده بودند؛ اینکه حتی اگر لازم باشد در زندان بمانند یا حتی جان دهند. مشخص است که چنین روحیهای را نمیشود شکست داد و انقلاب اسلامی، با چنین روحیهای به پیروزی رسید؛ درحالیکه خیلیها حتی تصورش را هم نمیکردند قدرتی در داخل مملکت بتواند ژاندارم منطقه را از جایش تکان بدهد. عزتالله مطهری که به عزتشاهی هم معروف است، از خاصترین زندانیان سیاسی زمان پهلوی دوم است که مقاومت او هر کسی را به شگفتی وادار میکند؛ کسی که حتی میشد مقاومت و مبارزه را به نوعی پیشه و سبک زندگیاش دانست. سروقت یکی از قدیمیترین زندانیان سیاسی زمان شاه رفتهایم تا درباره روزهای انقلاب و شکنجه و مقاومت و پیروزی بیشتر بدانیم.
آقای مطهری! اهل کجا هستید و چرا مطهری؟
نام شناسنامهای بنده عزتالله شاهی است و در سال 1357که از زندان آزاد شدم و با توجه به اینکه قصدی برای بهرهبرداری سیاسی نداشتم تصمیم گرفتم که نام خودم را عوض کنم. هرچند که مردم به من لطف داشتند و من هم ناراحت بودم، چون برای رضای خدا تمام این کارها را انجام داده بودم.
در همین حال و هوا بود که به شهادت استاد مطهری رسیدیم و با توجه به رفاقتی که داشتیم تصمیم گرفتم هم فامیل با ایشان بشوم اما با مراجعه به اداره ثبت احوال ابتدا قبول نکردند و بهدلیل وجود همنام با این فامیل باید رضایت تمام این افراد گرفته میشد و یا پسوند و پیشوندی را انتخاب میکردیم. بهدلیل اینکه ما در شهرستان خوانسار حضور داشتیم، فامیل ما شد مطهریخوانساری اما هنوز اکثر دوستان با نام همان عزت شاهی بنده را صدا میزنند و البته باعث افتخار من است که با آن شاهی افتخارآفرینی کردهام. البته بعد از آزادی از زندان هم بهدلیل انجام فعالیتهای سیاسی و خدمتهایی که در سالهای اول انقلاب انجام میدادیم و اعتقاداتی که داشتم هم دلیل محکمی برای تغییر فامیل من بوده است.
چطور شد وارد مبارزات انقلابی شدید و روحیات انقلابی پیدا کردید؟
من اصلا متوجه نشدم چگونه و چرا در مسیر انقلاب قرار گرفتم. بعدها و در زمانی که در زندان بودم و شب و روزهایی که در سلول انفرادی به سر کردم به این موضوع بسیار فکر میکردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که اعتقادات مذهبیای که از مادرم به من رسیده بود و هرآنچه که او با سوادی که نداشت به من آموخت، مرا در مسیر انقلاب قرار داد. من از کودکی علاقه داشتم به لباس نظامی و میخواستم ژاندارم بشوم و در ذهنم این وجود داشت که اگر این لباس را برتن داشته باشم میتوانم هنگام رژهنظامیمقابلشاهاو را با اسلحه به قتل برسانم. مادرم براساس هرآنچه برای من شرح میداد گفته بود که شاه آدمی مخالف با دین و روحانیت است و نمیگذارد تا اعتقادات مذهبی مردم در کشور شکل بگیرد. دوران مدرسه و زمان زنگ تفریح در کلاس میماندم و عکس شاه و فرح اول کتابهای درسی همکلاسیها را پاره یا سوراخ میکردم و به کتاب خودم دست نمیزدم تا معلم به من شک نکند. همه این موضوعها از کودکی در ذهن من وجود داشت و ذرهذره بزرگتر و عمیقتر میشد و در نهایت در بزرگسالی به باور قلبی و وجودی تبدیل شد.
چطور شد که به تهران آمدید و در اینجا به چه کاری مشغول شدید؟
شش کلاس که درس خواندم و میخواستم وارد دبیرستان شوم، برادر بزرگترم نگذاشت و از آنجا که نانوا بود و در خرج و مخارج خانه کمک میکرد از من هم خواست که به او کمک کنم یا سر کار دیگری بروم تا باری از روی دوش او هم کم شود. من هم که علاقهای بهکار کردن نداشتم، فرار کردم و به تهران آمدم تا هم درس بخوانم و هم در اینجا کار کنم. دوستی داشتم که با هم در خوانسار همکلاس بودیم و سالها بود آمده بود تهران و با هم از طریق نامه در ارتباط بودیم. با نامهنگاری قرار گذاشتیم که بعد از پایان تعطیلات نوروز که او هم به خوانسار میآید، باهم برگردیم و من هم در این مدت سخت مشغول کار شدم تا کمی پول برای رفتن به تهران داشته باشم.
همهچیز درست پیش رفت و من هم با پساندازی که جور کرده بودم و مقداری هم که از دوست و آشنا قرض گرفتم، به همراه دوستم راهی تهران شدیم. در طول مسیر دوستم در تلاش بود تا روی افکار من تأثیر بگذارد و من هم چون اهل حرف زور و منت نبودم در همان لحظه ورود به تهران از او جدا شدم. من تا به حال این همه ماشین و خیابان ندیده بودم و از این کار پشیمان شدم و با خودم گفتم که فردا برمیگردم. به سمت یکی از مغازهها رفتم که فروشنده چهره موجهی داشت و سعی کردم خودم را طوری نشان بدهم که حداقل شب را بتوانم پیش او بمانم، اما این اتفاق نیفتاد و مجبور شدم به سمت منزل یکی از اقوام بروم. در آنجا چند روزی بودم و کاری برای خودم در بازار لوازمالتحریر فروشان دست و پا کردم و روزی 25ریال حقوق میگرفتم. با این پول یک اتاق بسیار کوچک اجاره کردم و بعد از گذشت یکسال از این ماجرا پدر و مادرم هم به تهران آمدند و دوباره همه باهم زندگی کردیم اما این هم باز دوام نیاورد و دوباره از خانواده جدا شدم.
جدایی دوباره شما از خانواده ارتباطی با روحیه انقلابی شما داشت؟
بله. من در بازار کار میکردم و کتابهای مصدق و حتی برخی اعلامیهها را هم صحافی و خطکشی میکردم و برادرم بهشدت مخالف بود که این کار ممکن است کل خانواده را به خطر بیندازد و همین موضوع باعث شد تا دوباره من از آنها جدا بشوم.
در آن زمان شما وارد دستههای سیاسی و مذهبی هم شده بودید؟
در محیطی که کار میکردم مسجد و هیئتهای زیادی وجود داشت و به اصرار یکی از همکاران وارد هیئتی شدم که بهگفته او با بقیه فرق داشت و در نخستین مراجعه این تفاوت را کاملا متوجه شدم. هفتهای 2،3 بار در این هیئت حضور داشتم و بعد از پایان مراسم، یک سخنران متفاوت در این هیئت وجود داشت که هم صحبتهای متفاوتی داشت و هم کاملا شخصی بود. بعدها که من بیشتر پای صحبتهای این شخص حاضر میشدم متوجه شدم که این شخص صادق امانی است و من کمکم جذب ایشان شدم. در آن زمان هیئتها و نشستها اسم نداشتند و بعدها به نام موتلفه مطرح شدند و این موضوعات همزمان شد با اتفاقاتی که گره خورد با موضوعات قم و 15خرداد و روحانیت که من هم مسیرم کاملا تغییر کرد و وارد این راه شدم.
از شکلگیری جریان انقلاب برایمان بگویید که چطور همه پشت امام حاضر شدند و یکصدا به مقابله با رژیم پهلوی برخاستند.
در آن روزها تنها مرجع تقلید رسمی در کشور آیتالله بروجردی بود. البته مراجع دیگر زیادی هم در آن روزها هم در داخل و هم در کشور عراق حضور داشتند که در بین مردم شناخته شده بودند اما اکثریت از آیتالله بروجردی پیروی میکردند. پس از فوت ایشان یکپارچگی مرجع تقلید در بین مردم از بین رفت و مردم هرکدام به سمت یکی از مراجع تقلید رویآوردند. حضرت امام در آن سالها برای اینکه بتوانند مردم را یکپارچه و یکصدا در مقابل شاه به حرکت دربیاورند، زیر تمام اعلامیههای صادره از سمت خود امضا دیگر علما و مراجع تقلید را نیز قرار میدادند تا همه مردم وحدت رویه داشته باشند. هرچند که در همان زمان هم امام درجه بالایی در دروس حوزوی و درک سیاسی داشتند اما ایشان برای امضا و همراه کردن دیگر بزرگان دین، شخصا نزد هرکدام رفته و رضایت قلبی دیگر مراجع را با امضا زیر اعلامیهها به مردم نشان میدادند. در این بین برخی از مراجع بودند که مخالف این فعالیتهای امام بودند و چندین بار هم به مخالفت علنی برخاستند اما ایشان در تصمیمی که گرفته بودند بسیار استوار به فعالیتهایشان ادامه میدادند. در جریان این فعالیتها شاه دستور تبعید امام را صادر کرد و ایشان را به همراه خانواده به ترکیه تبعید کردند و نزدیک به یکسال در یکی از روستاهای دور افتاده این کشور در تبعید به سر بردند. فعالیتهای سیاسی کشور در مدتی که امام در ترکیه و در تبعید به سر میبردند به بنبست رسید و با فشارهای سیاسی داخلی و آزادیخواهان ترک، امام از کشور ترکیه به عراق منتقل شدند و برعکس تصور شاه که در عراق امام تحتفشار قرار دارند، ایشان توانستند ریشههای مقاومت را با کلاسهای درس حوزوی بارورتر و افراد زیادی را تربیت کنند.
شما تا قبل از انقلاب اسلامی در گروههای چریکی و نظامی زیادی فعال بودید؛ در بمبگذاریها، ترورها و عملیاتهای زیادی هم حضور داشتید و گلوله هم خوردهاید، چطور وارد این فضای نظامی و گروهی شدید و نظاممند به مقابله با رژیم پهلوی پرداختید؟
از بعد از سال41 که ماجرای انجمن ایالتی و ولایتی و مسائل مربوط به کاپیتولاسیون پیش آمد، علما و در راس آنها امام با آن به مخالفت برخواستند و درنهایت منجر به حوادث 15خرداد شد و در همین راستا چندین بار امامخمینی را دستگیر کردند و از آنجا که من هم به ایشان علاقه زیادی داشتم، برای مخالفت با رژیم پهلوی به سمت این حزبها و دستهها جذب شدم. من از همان قدیم به امام علاقه زیادی داشتم و حتی در قم، ایشان مراسم روضهخوانی در منزلشان داشتند که من حتما شرکت میکردم؛ البته هدفم از شرکت در این مراسم تنها دیدن خود امام بود و از دور تنها ایشان را تماشا میکردم. من در درگیریهای 15خرداد42 هم حضور داشتم و شاید نخستین درگیری جدی من با مامورین نظامی مربوط به همین روز باشد که در آنجا بهصورت جزئی آسیب هم دیدم. در مدتی که امام در عراق حضور داشتند و فعالیتهای سیاسی در داخل کشور به بنبست رسیده بود، جوانهای انقلابی پا را از اصلاح رژیم فراتر گذاشتند و تصمیم به براندازی گرفتند و این شروعی بود بر فعالیتهای نظامیافته برای مقابله با رژیم پهلوی. امامخمینی بعد از آنکه این اراده را در بین مردم دیدند خود رهبری این جریانها را بهعهده گرفتند و مستقیما وارد عمل شدند. من هم بعد از آنکه چندین سال در بخش فضای چاپ و توزیع اعلامیهها حضور داشتم، با دوستانی که در این مسیر همراه شده بودیم گروهی تحتعنوان جبهه آزادی بخش ملی ایران را راهاندازی و سعی کردیم عملیاتها و اقداماتمان را منظمتر و هدفمند پیگیری کنیم و در سال43 و در مراسم تاجگذاری اقدامات مختصری انجام دادیم.
سازمانها و گروههای مبارز چگونه شکل گرفتند و چگونه در این مسیر انقلاب کمک کردند؟ حتی یک شوخی بزرگ هم از سمت مجاهدین مطرح است که میگویند ما هزینه مقابله با رژیم ستمشاهی را دادهایم؛ آیا این حرف درست است؟
تا قبل از سال50 هیچکدام از گروههای سیاسی مانند نهضت مجاهدین خلق و چریکهای فدایی اسم و رسمی جدی نداشتند و تنها در چرخه انتشار اعلامیهها و بهصورت مستقل فعالیت داشتند. سران اینها در سال50 و در زندان روی گروهها و فعالیتهای خودشان اسم گذاشتند و البته در این بین گروههای غیرمذهبی زیادی هم وجود داشتند که تنها بهکار سیاسی مشغول بودند و از کشورهای دیگر طرفداری میکردند. اما درنهایت ساواک در این گروهها نفوذ کرد و از داخل باعث فروپاشی آنها شد. من خودم در چندین عملیات مختلف زیرمجموعه مجاهدین خلق بودم و همه این اتفاقنظر را داشتیم که این کارها و عملیاتهایی که ما انجام میدهیم اصلا مشخص نیست که چه زمانی به نتیجه برسد و حتی ممکن است در این بین شکست هم بخوریم. پس این موضوع از اساس یک توهم و غلط است. شعار ما در آن روزها این بود که ما پیشتاز هستیم و یک جریانی را در راستای آگاهی مردم شروع کردهایم.
چیزی که درباره شما بسیار مطرح است، قدرت پایداری شما در برابر شکنجههای ساواک بوده است. چطور اینقدر مقاومت میکردید؟
شهید سلیمانی یک جمله دارد که میگوید انسان اول باید شهید باشد و بعد در راه شهادت پا بگذارد. من از همان زمانی که در این مسیر پا گذاشتم انتخاب کردم و فهمیدم که این راه ممکن است پایان خوشی در این دنیا برای من نداشته باشد، پس از همان روز اول تصمیم گرفتم تا ازدواج نکنم. بسیار شنیده بودم که در زندان و در شرایط بازجویی خانواده را جلوی چشم زندانی آزار و اذیت میدهند تا او را به حرف بیاورند و من در این مسیر وجود خانواده را مانع فعالیتهای سیاسیام میدیدم.
همچنین برای من هیچ وابستگی در این دنیا وجود نداشت، مادرم در سال43 فوت کرد و پدرم هم زمانی که در زندان بودم از دنیا رفت و همین باعث شد تا محکمتر از گذشته در این راه قدم بردارم و شرایط زندان و بازجویی را راحتتر بگذرانم. در تمام روزهایی که شکنجه میشدم هیچ ترسی از مرگ نداشتم و فقط به این فکر میکردم که هر حرفی که از زبان من بیرون بیاید ممکن است تمام زحمت چندین ساله کلی آدم را بر باد بدهد و راهی که امام آن را آغاز کرده است به نتیجه نرسد. من این آمادگی را داشتم که یا در زندان بپوسم یا اعدام شوم. بسیاری از عملیاتهایی هم که قرار بود انجام شود و شکست بخورد نتیجه همین سست زبانی و مصمم نبودن افراد بود؛ چه افرادی که در احزاب بودند و چه افرادی که خودجوش وارد تیمها شده بودند و درنهایت دستگیر شدند.
بذری که مادر در دلم کاشت
مادرم سواد نوشتن نداشت و تنها میتوانست بخواند. در قدیم و زمانی که حتی برق نبود و تنها با چراغنفتی شبها روشن میشد، مادرم شبها مینشست و کتاب میخواند و اشک میریخت. این برای من همیشه جای سؤال بود که چرا کتاب میخواند و اشک میریزد؟ مادرم همیشه به زبان بچگی به من میگفت که این کتابها مربوط به زمان امام حسین (ع) است و آدمهای مهم راه و روش زندگی را برایمان روشن کردهاند؛ این آدمها همانند همین روحانیت امروز هستند و من از همان زمان نسبت به مراجع علاقهمند شدم و نگاه مثبتی را پیدا کردم. این باعث شده بود تا از همان بچگی در مساجد موذن و مکبر باشم.
ماجرای ترور شعبان
شخصی بود به نام شعبان که مزدور شاه بود و در همه گروههای سیاسی هم برای حذف این آدم اتفاقنظر وجود داشت. ما تصمیم به حذف او گرفتیم و مأمور این عملیات هم من و یکی از همکاران شدیم. پس از بررسی مسیر رفتوآمد شعبان و زیرنظر گرفتن موقعیت او، قرار بر این بود تا تیراندازی از سمت من باشد اما تیر خلاص را دوستم وحید شلیک کند. درنهایت در روز عملیات و در چهارراه حسنآباد من به سمت او شلیک کردم و او هم شروع به شلیک کرد و حین همین تیراندازیها، یک تیر هم به شانه دوستم وحید اصابت کرد که من اصلا متوجه نشدم. تیرهایی که ما به سمت او شلیک کردیم هیچکدام به سمت قلب او نرفت اما چندین تیر وارد بدنش شد و روی زمین افتاد. در همین حین خودروی پلیس سر رسید و ما مجبور به فرار شدیم و بعد از دور شدن از محل تازه متوجه زخمی شدن وحید شدم که خب به سمت خانه امنمان حرکت کردیم و درآنجا مراحل درمان را سپری کردیم.
خانوادهاش را پیدا نکردیم
طی عملیاتهایی که داشتیم تصمیم گرفتیم برخی از آنها را در شهرهای دیگر هم انجام دهیم و رفتیم به سمت اصفهان. مقداری تیانتی و مواد منفجره همراه داشتیم و از بمبهای دستساز استفاده میکردیم و نخستین بمبی که در اصفهان ساختیم را در میدان شاهعباسی به یک خودروی شهربانی بستیم که راس ساعت منفجر شد، اما کسی آسیب ندید و کشته نداشت. بمب دوم را بردیم سمت هتل شاهعباسی و از آنجا که مهمان خارجی هم داشتند، ساعت بمب را برای یک ظهر و وقت ناهار تنظیم کردیم که هرچه منتظر شدیم از انفجار خبری نشد. با خودمان فکر کردیم شاید بمب پیدا و کشف شده و فردا در زمان بازگشت از اصفهان با صدای بلند انفجار متوجه ترکیدن آن شدیم که در این حادثه یک مهماندار هتل کشته شده بود. این خبر در روزنامهها چاپ شد و برای ما بسیار ناراحتکننده بود و چندین بار من و دوستانم به اصفهان رفتیم تا خانواده این شخص را پیدا و رضایت بگیریم و حتی حاضر بودیم مبلغ دیه را هم پرداخت کنیم که متأسفانه تا به امروز موفق نشدهایم.
خاطرهای که آزارم میدهد
یکی از اتفاقاتی که در جریان مبارزات انقلابی بسیار باعث آزار من شد، مرگ یک دختربچه بود؛ که البته ناخواسته و در جریان دستگیری من اتفاق افتاد. ماجرا از این قرار بود که در نزدیکی چهارراه سیروس کوچهای باریک جود داشت به اسم رودابه که دوست صمیمی من در آنجا مغازه بافندگی داشت. من بسیاری از اعلامیهها را در مغازه او نگهداری میکردم. با توجه به اینکه مدتها ساواک دنبال من بود و نمیتوانست دستگیرم کند، دوستانم را موردبازجویی قرار میداد تا مخفیگاهم را شناسایی و دستگیرم کند. در اثر یکی از این بازداشتهای اطرافیانم، رفتوآمد من به این مغازه لو رفته بود و روزی که من برای گرفتن اعلامیهها در این مغازه حضور داشتم، محل را محاصره و مرا دستگیر کردند. هنگام عملیات به سمت من رگبار بستند و 7تیر به پاها و بدنم برخورد کرد و من روی زمین نشستم و شروع به شعار دادن کردم؛ دوباره به سمت من رگبار گلوله شلیک شد که یکی از این تیرها به دختربچهای که در آنجا مشغول بازی بود برخورد و منجر به مرگش شد.