الهام مصدقیراد روزنامهنگار
میخواستم یک مادر همهچیز تمام باشم. از آن مادرها که هم بیرون از خانه کار میکنند و هم درس میخوانند و هم یک کدبانوی تمامعیارند و همه جوره حواسشان به خانه و زندگی و فرزندشان است. از آنهایی که بهندرت سراغ فستفود میروند و همیشه یکی دو نوع غذای گرم و تازه، آماده دارند. میخواستم از آنهایی باشم که هر شب بر مسواک زدن و نخ دندان کشیدن فرزندش نظارت دارد و کل خانه از تمیزی برق میزند و آخر هفته بدون دغدغه حجم کارهای نیمهتمام با وجدانی آسوده به گردش و مهمانی میروند. میخواستم دستکم آخرهفتهها بوی کیک توی آشپزخانه بپیچد و مادرهمسرم ببیند که عروسش هم مثل خودش گوجهفرنگیها را پوره میکند و بستههایش را در فریزر نگهمیدارد تا به جای رب، با آنها به غذایش رنگ دهد. میخواستم هر روز مثل مادرم اجاق گاز آشپزخانه تمیز باشد، یک ظرف شسته نشده در سینک نماند و اوایل تابستان عطر مربای آلبالو در خانه بپیچد.تمام عزمام را جزم کرده بودم که نشوم از آن مادرهایی که چون بیرون از خانه کار میکنند، یخچالشان پر از غذاهای نیمه آماده است و میانوعده کودکشان خوراکیهای سوپرمارکتی. تمام ذهنم از آن افرادی بود که با تمام وجود همسرند، با تمام توان مادر و با نهایت برنامهریزی، هرروز کمکم یک ساعت برای خودشان وقت میگذارند.آنهایی که نخستین نفر از خواب بیدار میشوند، شسته و رفته و آراسته به همه امور رسیدگی میکنند، بعد از رسیدن به خانه، خستگی کار بیرون را پشت در میگذارند و سرحال و شاداب با فرزندشان بازی میکنند و آخر شب در آرامش مسواک و کرم شبشان را میزنند و بعد از مطالعه کتاب، چراغ را خاموش میکنند. در ذهنم از آن مادرهایی بودم که هیچ وقت عصبانی نمیشوند و در پرتنشترین شرایط هم نکات فرزندپروری را مو به مو اجرا میکنند. اما حالا نه با داشتن چند فرزند که همان چند سال پیش و مدتی بعد از به دنیا آمدن فرزند اول، دیدم که نمیشود! انتظارم از خودم زیاد بود! انتظاری که قسمتی از آن را دیگران ساخته بودند، قسمتی را جامعه و قسمتی را هم خود کمالگرایم! نقش همسر، مادر، دختر خانه پدر، عروس خانواده همسر، دانشجوی دانشگاه بودن، کارمند محل کار بودن شاید همگی باکیفیتی مطلوب و قابلقبول پیش برود اما دیگر نه بوی کیک هفته به هفته در خانه میپیچد نه ظرفشویی خالی از ظرف است.حالا شاید گاهی خسته از حجم کارهای خانه و رسیدگی به امور بچهها و مشغله بیرون، دشمنیام را با غذاهای نیمهآماده کم میکنم، از فرزندانم میخواهم خودشان با هم بازی کنند و سراغ من نیایند و سفارش رب خانگی میدهم و شبها بعد از افتادن چندباره کتاب روی صورتم، بالاخره چراغ را خاموش میکنم. من یک مادرم؛ مثل همه مادرهایی که با «عشق» خسته میشوند و نفس عمیق و چای تازه دم آرامشان میکند.
شنبه 9 بهمن 1400
کد مطلب :
152219
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/G64Jr
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved