• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
یکشنبه 3 بهمن 1400
کد مطلب : 151555
+
-

خاطرات پسر آیت‌الله‌العظمی مرعشی‌نجفی از رفتار ایشان با خانواده

دلش به دریا وصل بود

گزارش
دلش به دریا وصل بود

حورا نژادصداقت- روزنامه‌نگار

چرا باید حداقل یک‌بار مروری کنیم بر نوع برخورد و رفتارهای آیت‌الله العظمی سیدشهاب‌الدین مرعشی با اعضای خانواده و نزدیکانش؟ چون بعضی‌ها مثل او بلد بودند که چطور باید زندگی کنند؛ طوری که نه به روان خودشان آسیب برسد و نه دیگران از آنها آسیب ببینند. چون بعضی‌ها مثل او بلد بودند که از آنچه شاید برای ما بحران کوچک یا بزرگ به‌حساب می‌آید، به‌سادگی بگذرند و چشم‌شان را از ایده‌آل‌هایشان برندارند. به همین دلیل، به سراغ خاطرات فرزند ارشد او، یعنی دکتر سیدمحمود مرعشی نجفی، رفتیم تا ببینیم که اگر او و دیگر برادرانشان در کودکی، در خانه بازیگوشی و شیطنت می‌کردند، برخورد پدرشان با آنها چطور بود؟ آیا برای پدر مهم بود که جنس لباسی که بر تن دارد ایرانی باشد یا خارجی؟ آیا سفره‌شان همیشه رنگارنگ بود یا نه؟ و... در این مطلب به جواب تمام این سؤالات می‌رسید.

کار و کار و کار
سیدشهاب‌الدین مرعشی از همان نوجوانی روزها و شب‌هایش را متفاوت با هم‌سن‌وسال‌هایش سپری می‌کرد. ساعت‌های کمی می‌خوابید، کتاب‌های زیادی می‌خواند، پای درس استادان مختلفی می‌نشست و حتی خیلی از درس‌خواندن‌ها و درس‌گرفتن‌هایش را به وقت سحر و بعد از نماز صبح موکول می‌کرد. از وقتی هم که پدرش از دنیا رفت و مسئولیت خرج زندگی بر گردن او افتاد، باز هم درس خواند و به زندگی خانواده‌اش رسیدگی کرد. برایش مهم نبود که هوای نجف چقدر گرم است و تحمل‌ناپذیر؛ تابستان‌ها پارچه‌ای دور خود می‌پیچید و در حوض مدرسه قوام می‌رفت و به مطالعه ادامه می‌داد. برایش مهم نبود که چقدر پول دارد. اگر فکر می‌کرد که باید یک کتاب یا نسخه خطی را خریداری کند، از هر راه‌حلال حتی اگر سخت بوده باشد، اقدام می‌کرد. حتی وقتی که در قم او را آیت‌الله‌العظمی مرعشی نجفی می‌نامیدند و اعتبار و شهرتش به گوش همه رسیده بود، ساده زندگی می‌کرد و سفره غذایش چند رنگ و بو نشد. همه این نشانه‌ها، حتی برای آنهایی که او را نمی‌شناسند آنقدر کافی هست تا یک‌بار مرور کوتاهی داشته باشند بر زندگی او و نوع برخورد و رفتارش با دیگران؛ خصوصا با اعضای خانواده‌اش.

تا وقتی همه خیار نخورند ما هم نمی‌خوریم...
مردی که در خانه آیت‌الله مرعشی از سال‌های دور مشغول کار بود و معمولا خریدها برعهده‌اش بود، آقاسیدنصیر نام داشت. در یکی از روزهای بهاری وقتی آیت‌الله مرعشی سر سفره می‌نشیند، بشقابی پر از خیارهای تازه نظرش را جلب می‌کند. از روی تعجب از آقاسیدنصیر می‌پرسد:«الان که بهار است... این خیارها از کجا آمده؟ چند خریدی‌شان؟» او هم با ته‌لهجه ترکی شروع به تعریف کردن می‌کند که وقتی داشتم به خانه برمی‌گشتم بقالی سرکوچه خیارهای نوبر آورده بود و من هم خریدم. قیمتش هم فقط کمی بیشتر از قیمت خیارهای تابستانی بود...
آقانجفی ناراحت می‌شود. بدون هیچ مکث و تعللی می‌گوید: «خیلی سریع برو همه خیارها را پس بده. خیار نوبر برای چه بخوریم؟ من با خدای خودم عهده کرده‌ام که میوه نوبر نخورم. تا وقتی خیار به خانه همه مردم نرسیده و همه قدرت خریدش را ندارند، ما هم نمی‌خوریم». از همان روز دیگر میوه نوبر در سفره او و همسرش دیده نشد.

فقط جنس ایرانی
همه نزدیکان آیت‌الله مرعشی می‌دانستند که او برایش مهم است لباس و کفش و حتی دکمه‌اش ایرانی باشد. اصلا حاضر نبود جنس خارجی بخرد. نعلین زردش را استاد حسین کدخدا درست می‌کرد و پارچه لباس‌هایش معمولا از نساجی یزد بود و حتی از همان روزی که فهمید دکمه‌ها خارجی هستند، نگفت حالا که چاره‌ای نیست، پس از اینها استفاده می‌کنم. به جایش فکری نو کرد. یک تکه قیطان را چندباری دور خودش می‌پیچید و وقتی به شکل یک گلوله کوچک در‌می‌آمد، به جای دکمه از آن استفاده می‌کرد. بعدها هم که ازدواج کرد، همین کار را به همسرش یاد داد.

محبت، احترام، ملاحظه
تمام بچه‌های آیت‌الله مرعشی از همان کودکی عادت کرده بودند که کنار اسم‌شان یک «خانم» یا «آقا» هم بیاید. چون پدرشان معتقد بود که بچه‌ها محترم هستند. او حتی از روز اول به همسرش هم گفته بود: «خانم» و این عنوان روی همسرش مانده بود. اما اینها باعث نمی‌شود که کودک، حتی آیت‌الله‌زاده‌ها شیطنت و بازیگوشی نکنند. گرچه پدر خانواده مرد جاافتاده و معتبری بود که ترکیب «آیت‌الله العظمی» از زبان دیگران در وصف او نمی‌افتاد، اما او باید آداب پدری را نیز می‌دانست که اتفاقا خوب هم آن را می‌شناخت. یک‌بار سه پسر او، جواد،امیر و محمود، نقشه‌ای پنهانی برای رختخواب‌های چیده‌شده تا نزدیک سقف ریختند. خودشان را رساندند آن بالا و یکی یکی از همانجا سر می‌خوردند و می‌آمدند پایین. آنها از پتوها و تشک‌ها یک سرسره بلند درست کرده بودند! حین بازی همانطور که چشم‌هایشان را بسته بودند و سر می‌خوردند و می‌خندیدند، یک‌مرتبه‌خودشان را جلوی پای پدرشان دیدند. از چشم‌هایش فهمیدند که از این کار خوش‌اش نیامده. آیت‌الله مرعشی تشری زد به آنها؛ «بچه‌ها این چه کاریه که می‌کنید؟ مادرتون با زحمت رختخواب‌ها رو جمع می‌کنه و بعد شما دوباره همه‌شون رو به هم می‌زنید. خودتون هم که جمعش نمی‌کنید... اصلا اگر همین الان مهمون بیاد چی؟ نمی‌گن چه خونه نامرتبی دارن؟» همه‌شان عذرخواهی کردند و دیگری چیزی نگفتند و سریع اتاق را مرتب کردند. چند دقیقه بعد، آیت‌الله مرعشی صدایشان کرد. دستی به سر پسرهایش کشید و گفت:«شما پسرهای منید. باید شما رو تربیت کنم. من دوستتون دارم. بیایید این پول رو بگیرید و برای خودتان چیزی بخرید. اما دیگه روی رختخواب‌ها بازی نکنین. مادرتون خسته می‌شه». بچه‌های آیت‌الله مرعشی می‌دانستند که پدرشان نه اهل کتک زدن است و نه اهل درشت سخن گفتن.

صبر کن! کاریت ندارم!
دکتر محمود مرعشی یادش هست که یک‌بار پدرش بلند با او صحبت کرد. کی؟ در یکی از همان شب‌های قدر‌ماه رمضان بود که آیت‌الله مرعشی سه شب را در صحن بزرگ حرم حضرت معصومه(س) نماز قضا می‌خواند و دیگران در این نماز به او اقتدا می‌کردند. البته، مردم قم به نمازهای جماعت او در حرم حضرت معصومه(س) عادت داشتند و حتی آنهایی که سحرخیز بودند، می‌دانستند که آیت‌الله مرعشی در روزهای برفی هم خودش را به حرم می‌رساند تا نماز صبح را هنگام بلند شدن صدای اذان بخواند. اما آن شب ماجرا فرق می‌کرد. آقامحمود در یک ظرف پلاستیکی آب ریخته بود و چند سوراخ در آن ایجاد کرده بود و به بچه‌ها و گاهی هم بزرگ‌تر آب می‌پاشید. هربار این کار را می‌کرد، کمی سر و صدا ایجاد می‌شد. این کارش باعث ناراحتی آیت‌الله مرعشی شد؛ آنقدر ناراحت که پابرهنه دنبال او رفت تا به او تذکر بدهد. محمود که عصبانیت پدرش را دید، شروع کرد به فرار کردن. صدای او را می‌شنید که می‌گفت:‌«صبر کن. فرار نکن. کاری‌ات ندارم...» اما این بار ترسیده بود. وقتی دید پدرش همچنان دارد به‌دنبالش می‌رود، ایستاد. منتظر. پدر به او رسید. دستش را محکم گرفت و بدون هیچ حرفی با هم راه افتادند. آیت‌الله مرعشی به پسرش، حتی وقتی از دستش ناراحت بود، دروغ نگفت. به قولش که گفته بود «کاریت ندارم» عمل کرده بود. او به بچه‌هایش یاد داده بود که نباید کسی را بزنند و خودش هم چنین کاری نمی‌کرد.

چرا به زنت می‌گویی به تو آب بدهد؟
سال‌های جنگ بود و صدای موشک‌ها بلند. آن شب صدای موشک آنقدر بلند و نزدیک بود که اهل خانه چند لحظه‌ای سکوت کردند. پسر بزرگ آیت‌الله مرعشی با اهل و عیالش مهمان خانه پدری بود. فقط آقامحمود بود از پای سفره بلند شد و شامش را نیمه‌کاره رها کرد و گفت:«ای وای! لابد کتابخانه را زدند.» آیت‌الله مرعشی اما عکس‌العمل متفاوتی داشت. دست پسرش را گرفت و او را نشاند و گفت:«برای چی نگران هستی؟ تا وقتی در پناه بی‌بی‌ فاطمه معصومه هستیم، موشک هم که بیاید، راهش را کج می‌کند. تازه، این کتاب‌ها همگی علوم آل‌محمد است. خودشان از آن محافظت می‌کنند». آقا محمود آرام و دلگرم می‌شود. اما هنوز کمی دلشوره دارد. رو می‌کند به همسرش و می‌گوید:«خانم می‌شه برای من یه لیوان آب بیاری؟... حالم جا بیاد...» تا عروس خانواده می‌خواهد بلند شود، دوباره آیت‌الله مرعشی رو می‌کند به پسرش و می‌گوید: «مگه خودت پا نداری که آب بیاری؟ زن که برده شوهرش نیست. تا وقتی که خودت می‌تونی بلند شی و به کارهات برسی، اصلا اجازه نداری به زنت بگی که کاری برات بکنه». هنوز هم دکتر محمود مرعشی این خاطره برایش زنده است و مکرر در حرف‌هایش می‌گوید که ندید پدرش برای کاری هرچند کوچک دستوری به مادرش بدهد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید