گوشت کوبیده در سامسونیت رمزدار
ابراهیم افشار - روزنامهنگار
1. آقا ما در این مملکت روزهای سختی را از سر گذراندیم. ما وزیری داشتیم که جانش به کیف سامسونیتش بسته بود و از ترس دزدیده شدن کیف کذایی، هر شب را در جایی محرمانه صبح میکرد. در سالهای ابتدایی دهه30، با اخم و تفرعن تمام در جلسه هیأت دولت مینشست و صحبت هر سیاستمداری که به میان میآمد یکی از اَبروهای قاجاریاش را سمت کیف ول میداد و معنی و مفهوم این حرکت نامحسوس هم این بود که «زیربغلمه. پرونده فساد و خیانتش زیربغل خودمه.» دوباره فردا پسفردا پسونفردا. در هر جور جلسهای، رسمی یا خودمانی، تا اسم کسی میآمد وسط، او سامسونیتش را چند سانت سُر میداد جلو و میگفت پرونده خیانتش اینجاست قربان. اما کیف را نه باز میکرد و نه از خود دور. خلاصه، یک روز چنان که افتد و دانی، داداشمان با یک بیرونروی اضطراری در جلسه هیأت دولت مواجه میشود و میدانید که کیف سامسونیتهای آن زمان هم که رمزدار نبود، رندان دل به دریا و اقیانوس میزنند و کیف را باز میکنند و چشمتان روز بد نبیند. ناگهان چشمهای تکتکشان چهارتا چهارتا میشود. سامسونیت معروف حاوی این چیزها بود:
«مقدار معتنابهی گوشتکوبیده دیشب لای سنگک و مقدار معتنابهی وسایل اصلاح از قبیل فرچه و تیغ و صابون و کفزن و مسواک و حولهدستی و وسایل بهداشتی دیگر...»
2. آقا ما تو این مملکت روزهای سختی را از سر گذراندیم. دردمان که فقط پروندهسازی سامسونیتداران نبود. توی جنگجهانی دوم که لشگر آلمان نازی و روسیه به جان هم افتاده بودند ما یک همسایه داشتیم که ساعتساز بود و هرجا میرفت قسم میخورد که اگر هیتلر پیروز شود و به ایران بیاید 2پسرش را جلوی پای او قربانی خواهد کرد. این دوتا طفل معصوم هر چه التماس میکردند که بابا اگر راست میگویی چرا گاو و شتر و گوسفند و اردک و غاز قربونی نمیکنی؟ ما گناه داریم آخر؟ اما حرف مرد یکی بود. به شرفش که قسم میخورد مو لای درزش نمیرفت. از نظر او دیگر روی دست قربانی کردن بچه، مدل بهتری برای اثبات ارادتمندی وجود نداشت. هر شب و هر شب هم گوشش را میچسباند به رادیو ترانزیستوریاش تا صدای رادیو فارسی آلمان نازی را گوش بدهد و با هر خبری که گوینده معروفش شاهرخ با صدای حماسی از پیشرفت نازیها در جبهههای جنگ میخواند این بابا کف دستهایش را میمالید به هم و میگفت «زن! به این دوتا بچه برس، کم مانده هیتلر برسد ایران و دوتا قربونی هم ما زیرپاش بندازیم.» لابد خبر دارید که جوگیرهای مملکت ما در طول تاریخ، همیشه همین شکلی بودند. خلاصه که حاجی ساعتساز با هر دادار دودور رادیو آلمان، این دوتا بچه را که البته حالا برای خودشان پیرمردی شدهاند و در محله تکیه حیدر، مغازه ساعتسازی پدر مرحوم را اداره میکنند و ما هم هر وقت ساعتهایمان خراب میشود میسپریم دستشان، رسما میچزاند؛ رنگ طفلان میشد عین گچ و مادرشان هم از دست این مرد به تنگ آمده بود. زنی بینوا که اینجور وقتها وقتی رگ گردن همسرش را میدید نهایتش فقط لبی میگزید و یک «ایشش»ی میگفت و میرفت مطبخ که برای گلپسرها آش گوجه بپزد تا جان بگیرند و خون داشته باشند که وقتی سلاخ چاقویش را جلوی پای هیتلر گذاشت رو گردنشان، سقط نشوند و پُرخون باشند. همه میدانستند که حاجی ساعتساز، سرش هم برود قولش نمیرود. کار این دوتا گلپسر هم این بود که در دنیای کودکانه خود از خدا میخواستند هیتلر در جنگ سیبری ایشالله شکست بخورد که خورد. وقتی ارتش متفقین، ایران را بهعنوان پل پیروزی، تسخیر کردند که از اینجا به ارتش روسیه کمک بفرستند و آلمان شکست خورد، جان این دوتا پسر گلمنگلی هم نجات یافت. وگرنه حالا من ساعتهای خرابم را به کی میدادم که باطری و شیشه شکستهشان را عوض کند و عقربک ثانیهشمارش را از کار بیندازد که ما هر چه میکشیم از دست همین عقربکهاست.