• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
یکشنبه 26 دی 1400
کد مطلب : 150887
+
-

نگاهی به روایت در رمان «وقتی موسی کشته شد» نوشته ضیا قاسمی

وقت سوختن استخوان

ریحانه بیانی- نویسنده و منتقد افغانستانی

ضیا قاسمی در رمان«وقتی موسی کشته شد» از قدرت تصویرسازی‌اش و گاهی شاعرانگی کنترل شده در توصیف‌هایش به‌گونه‌ای بهره گرفته که نه‌تنها به ساختار داستانی اثر آسیب نمی‌زند که بر زیبایی و عیار هنری آن هم می‌افزاید. در هنرهای داستان و سینما، نگاه لطیف و شاعرانه هنرمند، نقش چاشنی برای غذا را دارد که باید به اندازه لازم و مناسب افزوده شود تا نتیجه دلخواه را داشته باشد و نویسنده رمان وقتی موسی کشته شد به خوبی از این مهم آگاه است. چون هم با جهان داستان و هم با جهان سینما آشنایی کامل دارد. به دو نمونه از تصویرسازی‌های زیبا و شاعرانه کتاب توجه کنید: شبی موسی از کوچه به پنجره بسته اتاق مونس نگاه می‌کند. مونس پشت پنجره نیست ولی عکس‌ماه روی شیشه افتاده و موسی با آن حرف می‌زند. در صحنه‌ای دیگر، سلطانه کنار چشمه می‌نشیند و گریه می‌کند‌؛ قطره اشکی از چشمش می‌افتد و به سمت پایین حرکت می‌کند. همزمان قطره‌ای از چشم تصویرش داخل آب نیز می‌چکد و به سمت بالا حرکت می‌کند و این دو قطره در سطح آب به هم می‌رسند. این تصویرسازی، یادآور صحنه‌های شاعرانه در هنر سینماست که معمولاً به‌صورت حرکت آهسته پخش می‌شوند. روایت در رمان وقتی موسی کشته شد شکسته است و همراه با پرش‌های زمانی. 25فصل این رمان از نظر زمانی مانند تکه‌های جورچینی هستند که نامرتب چیده شده‌اند و خواننده باید آنها را در ذهنش مرتب کند تا بتواند ماجراها را پی بگیرد و با شخصیت‌ها همراه شود. دادن اطلاعات به خواننده هم ترتیب زمانی و مکانی ندارد و به شکل پراکنده در سرتاسر رمان ارائه شده است. این شیوه نگارش، با درگیر کردن و به چالش کشیدن ذهن خواننده، لذت کشف و حل معماها را بیشتر می‌کند.
 قاسمی اصراری ندارد که اطلاعات مهم را در طول رمان مخفی نگه‌دارد و گاهی حتی پیش پیش پایان ماجراها را افشا می‌کند. چون برای خواننده چگونگی رویدادهاست که اهمیت پیدا کرده. مثلاً خواننده از همان ابتدا و حتی پیش از خواندن رمان می‌داند که موسی کشته می‌شود، ولی به اندازه‌ای با این شخصیت و زندگی و احساسات و آرزوهایش درگیر شده که مشتاق می‌شود جزئیات ماجرا و علت قتلش را بداند و همین کنجکاوی او را تا پایان کتاب می‌کشاند. ماجرای اصلی رمان، سرگذشت جوانی به‌نام موسی است که با وجود معلولیت جسمی، همواره در تلاش و تکاپوست تا خودش و مادرش زندگی بهتری داشته باشند و برای رسیدن به این هدف، راه و بیراهه را می‌پیماید و ناامید نمی‌شود.
نویسنده روی به تصویر کشیدن زندگی و مرگ موسی و نشان دادن جامعه‌ای که او در آن زندگی می‌کند، تمرکز کرده است و ماجراها را به فراخور اهمیت دراماتیک و نقشی که در جذابیت داستان ایفا می‌کنند، گاهی مفصل و پر از جزئیات، گاهی هم مختصر و مفید روایت می‌کند. رمان با مرگ موسی در آخرین روزهای حکومت پنج‌ساله طالبان آغاز می‌شود و پس از رفت و برگشت‌هایی میان گذشته و حال، بار دیگر به همان زمان بازمی‌گردد. در حاشیه زندگی موسی و خانواده‌اش، اشاره‌هایی گذرا به اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی افغانستان در طول عمر‌سی‌ساله قهرمان داستان را شاهد هستیم. همچنین به گذشته اجداد موسی که در دوره عبدالرحمان، قربانی نسل‌کشی و غارت و کوچ اجباری شده‌اند، اشاره‌ای کوتاه می‌شود. ضیا قاسمی کوشیده تا زندگی انسان‌های محروم و ستم‌کشیده‌ای را روایت کند که در روستایی دورافتاده با فضای به‌شدت بسته، سنتی و بدوی روزگار می‌گذرانند و تار و پود زندگی‌شان با جهل و خرافه و باورهای بی‌اساس و رسوم اشتباه درهم آمیخته است. در کنار این دغدغه‌ها به تحولات سیاسی و تأثیرشان بر سرنوشت مردم هم بی‌توجه نبوده است. ایجاز در روایت، که از عناصر مهم داستان مدرن است، در این رمان کوتاه به خوبی رعایت شده. نویسنده با نثر پیراسته، وسواس در انتخاب واژه و گزیده‌گویی در توصیف‌ها و دیالوگ‌نویسی توانسته یک داستان منسجم و اصطلاحاً شسته رفته ارائه دهد. تنها خرده‌ای که می‌شود بر روایت اثر گرفت، آوردن اطلاعات علمی پیرامون ساختار استخوان انسان و تقسیم‌بندی انواع و کارکرد و... در ابتدای فصل‌هاست که به‌صورت گزارشی و غیرداستانی بیان شده و بدون هیچ نقشی در پیشبرد داستان یا گشودن گره‌ها، کاملاً از متن رمان جدا افتاده.
 تعلیقی که قاسمی در رمانش ایجاد کرده، برانگیختن حس کنجکاوی خواننده برای دانستن فرجام کار نیست. خواننده رمان را دنبال می‌کند تا به پاسخ پرسش‌هایی که در ابتدا برایش مطرح شده، برسد. «چرا موسی را کشتند؟» و «چرا استخوان مرده‌ها را از او می‌خرند؟»؛ دو پرسشی است که از ابتدای رمان ذهن خواننده را درگیر می‌کند و تعلیق و کشش به‌وجود می‌آورد. در فصل‌های پایانی به این پرسش‌ها پاسخ داده می‌شود و پاسخ پرسش دوم، با نمادگرایی همراه است. کاکای موسی به او می‌گوید:«وقتی استخوان مرده‌هایت در جایی نباشد، یعنی در آنجا ریشه نداری.» نویسنده با این نمادپردازی، به انسان درمانده و از پاافتاده در گیرودار حوادث ویرانگر و سیاهی‌های روزگار، درباره از دست رفتن ریشه‌ها و هویتش هشدار می‌دهد.
 «این سوز که از زمینِ دل، خاست/ بیم است که آسمان بسوزد/ مغزم همه سوخته ست و امروز/ وقت است که استخوان بسوزد.»
(عطار نیشابوری)

این خبر را به اشتراک بگذارید