• شنبه 19 آبان 1403
  • السَّبْت 7 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 09
پنج شنبه 23 دی 1400
کد مطلب : 150726
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/PNvOw
+
-

من به لحظه‌ی آغاز خلقت بازگشتم

من به لحظه‌ی آغاز خلقت بازگشتم

یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً  
اى نفس مطمئنه، خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد
آیات ۲۷ و ۲۸ سوره‌ی فجر
ترجمه‌ی محمدمهدی فولادوند

صندلی‌های برعکس قطار ابداع عجیبی هستند. اولین‌بار چه کسی آن‌ها را ساخت؟ چه کسی فکر کرد آن‌ها را برعکس بگذارد؟ این ابداع شاید دعوتی بوده است به صمیمیت، این‌که آدم‌ها رو به‌روی هم بنشینند و از گفت‌وگوی باهم لذت ببرند. آن کسی که صندلی‌ها را برعکس گذاشت شاید فکر نکرد که این کار دعوتی است برای رو به‌روشدن با خود.
زندگی همیشه رو به جلو می‌رود. زمان اجازه نمی‌دهد ما به عقب برگردیم. اما در زندگی کم نیستند لحظه‌هایی که ما را به مبدأ برمی‌گردانند. به آن‌جایی که متعلق به آنیم. شاید این هم یک‌جور بازگشت به عقب باشد، بازگشتی که در آن رو به جلو رفته‌ایم. هرکس که به مبدأ برگردد، رو به جلو رفته است. این اتفاق عجیبی است اما با منطق خاص دنیا جور درمی‌آید.
در قطار نشسته بودم و به مقصدی دور می‌رفتم. روی آن صندلی‌های برعکس، انگار به عقب بازمی‌گشتم؛ اما در اصل به جلو می‌رفتم. من به بازگشت به خود دعوت شده بودم و مسیر طولانی سفر اجازه می‌داد آن‌قدر از زمان حال دور شوم که به سرآغاز خلقتم برگردم. به آن روزی که رسالتم را پذیرفتم و به این دنیا پا گذاشتم. آدم‌هایی که در صندلی‌های رو به‌روی من نشسته بودند گرم صحبت بودند. از چه حرف می‌زدند؟ انگار غرق در روزمرگی‌ها بودند. آن‌ها به مبدأ و سرآغاز فکر نمی‌کردند. از آغاز خود دور بودند. حقیقتاً این خاصیت صندلی‌های برعکس بود که آدم را به مبدأ بازمی‌گرداند.
درخت‌های لاغر صحرا با سرعت از پیش چشمانم کنار می‌رفتند و صدای برخورد قطار با ریل، آهنگی ملایم می‌نواخت. آفتاب نیز گاهی پیش می‌آمد و بعد عقب می‌نشست. چشم‌هایم سنگین شدند و بعد انگار از خودم جدا شدم. کلمه‌هایی که تا آن موقع در ذهنم بودند حالا در هوا می‌چرخیدند. صدای قطار دورتر و دورتر می‌شد و با این دورشدن من نیز از اکنون دورتر می‌شدم. صدای خنده‌ی کودکی‌ها در ذهنم چرخید. آفتاب پشت پلک‌هایم را گرم کرد و خواب، دستم را گرفت و با سرعت به عقب برگرداند. من به لحظه‌ی آغاز خلقتم رسیدم و کلمه‌های آن عهد دیرین بر زبانم چرخید.
چشم‌هایم را که باز کردم آرامش عجیبی احساس کردم. انگار از سفری دور و دراز و آشنا بازگشته بودم. انگار آفتاب در قلبم می‌تابید. از دورن گرم شده بودم و رهایی منحصر به‌فردی را احساس می‌کردم. کسی انگار به من گفت: ای جان آرام‌یافته، به سوی من برگرد.
می‌دانستم در مرز خواب و بیداری به آغاز خلقتم رسیده بودم چون سبک‌بالی عجیبی داشتم. قلبم هم‌وزن یک پر شده بود. انگار همین حالا پا به این دنیا گذاشته بودم. صفحه‌ی ذهنم سفید و پاک بود. در آن لحظه‌ی خاص هیچ غمی، هم نگرانی و دلشوه‌ای، هیچ بار سنگینی نداشتم.
این داستان سفر به او بود. سفری که خود مرا به آن فراخوانده بود. و همه‌چیز از یک تناقض عجیب شروع شد. از صندلی‌های برعکس قطار که در عین حال مرا هم به جلو می‌بردند و هم به عقب بازمی‌گرداندند. از تناقضی که فقط با منطق عجیب دنیا جور درمی‌آید.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید