درباره شهید هادی طارمی که پدرش به او غبطه میخورد
پیشمرگ سردار
تنها یک روز مانده بود به تولد ۴۰سالگیاش که این چنین شهادت برای هادی رقم خورد. البته شهادت برای خانواده طارمی افتخاری است که پیشتر نصیب جواد، برادر بزرگتر شده بود. این سرگرد پاسدار یک سال از بعد از پیروزی انقلاب ۱۴دی سال۱۳۵۸ متولد شد. او از نیروهای ولایی هیئت محبان حضرت زهرا(س) و از فعالان پایگاه بسیج شهید شهسواری و مسجد صاحبالزمان(عج) در منطقه۱۸شهر تهران بود. هادی وظیفه حفاظت از جان حاجقاسم در مأموریتهای مهم و خطیر برونمرزی در کشورهای عراق و سوریه را بر عهده داشت و خود را پیشمرگ سردار میدانست.
حسرت پدرانه
حاج محمدرضا پدر شهید بارها دینش را به این انقلاب جانانه ادا کرده؛ یکی در بحبوحه جنگ تحمیلی و دیگری در پاسداری از سردار دلها، حاج قاسم. خودش هم بینصیب از جنگ نمانده و مجروح از جبههها بازگشته اما میگوید چه فایده که شهادت نصیبش نشد. به پسرانش حسودی میکند که شهادت لایقشان شده و میگوید: «وقتی پیکر فرزند اولم جواد ۱۱سال بعد از عملیات خیبر بازگشت، هادی ۱۶سال داشت.
از همان روزها بود که تحولات زیادی درون هادی بهوجود آمد و خودسازی از هادی مردی ساخت نترس و جسور. وقتی سربازیاش تمام شد، بهخاطر علاقه شدیدش به سپاه وارد این ارگان شد. اوایل در پادگان قدس برای نیروهای عراقی و سوری که برای آموزش به ایران میآمدند، آموزش نظامی میداد و بعد خودش سال1390 برای مأموریت به سوریه اعزام شد. هادی تودار بود و بهخاطر مسائل امنیتی حرفی از عملیاتها و کارهایی که انجام میداد، نمیزد. البته خبر داشتیم که محافظ حاجقاسم است. همین همراهی حاجقاسم باعث ایجاد یک علاقه شدید بین آنها شده بود. هادی شیفته سردار شده و سردار هم به هادی علاقهمند بود. هادی با ایشان رفتوآمد خانوادگی داشت و گاهی هم از درختان حیاط حاجقاسم برای ما میوه میآورد.»
پیشبینی صادقانه
سردار از مدتها قبل چنین شهادتی را برای هادی پیشبینی کرده بود؛ موضوعی که پدر به آن اشاره میکند و میگوید: «دختر حاجقاسم خاطراتی برایمان تعریف کردند که یکی از آنها مربوط به پیشبینی شهادت هادی در کنار سردار است. بهگفته ایشان روزی سردار در حال رفتن به کرج بودند که به راننده میگویند شما پیاده شوید، هادی طارمی آمده. راننده میگوید چه اشکالی دارد؟ من هم میتوانم همراه شما بیایم. سردار پاسخ داده که هادی تا آخر با من خواهد بود حتی در زمان شهادت. حاجقاسم این موضوع را حتی بهخود هادی هم گفته بود و در چهرهاش این اشتیاق را میدیدیم. اما هادی برای اینکه ما نگران نشویم، هرگز حرفی از شهادت پیش ما نمیزد. در خاطره دیگر دختر حاجقاسم میگویند وقتی برای عملیاتها عازم سفر بودند ما نگرانش میشدیم. حاجقاسم میگفت نگران نباشید، امروز هادی همراه من است.»
ناراحتی شدید خانواده سردار
حالا از هادی، هانیه ۱۰ساله و محیا ۵ساله به یادگار مانده است. خانواده شهید میگویند که بعد از این حادثه دردناک، همسر حاجقاسم را دیدند که بسیار ناراحت بوده و گفته است از شهادت سردار دلم سوخت اما از شهادت هادی بیشتر؛ چون هادی جوان لایقی بود. وقتی خبر شهادت او را به مادرش دادند با تکیه بر ایمانی که در دل داشت، بلند گفت إنّالله وإنّا إلیهِ رَاجعُون. هادی جان شهادتت مبارک و بعد گریه امانش را برید. مادر است دیگر… مگر میشود برای چنین داغی اشک نریزد. دلتنگی امانش را بریده؛ امان مادر، پدر، همسر و دخترانش را بریده اما آنچه آرامشان میکند، این است که هادی در راه پاسداری از سردار، سر از تن داده است.
یادگاریهای خونین و تلخ
هادی بچههیئتی بود و ارادت خاصی به حضرت فاطمه(س) داشت. در میان اهالی محله شادآباد و بچههای مسجد، هر سال عزاداری ایام فاطمیه از خانه او شروع میشد. حتی همیشه انگشتری متبرک به نام ایشان در دستانش بود که وقتی شهید شد، این انگشتر با تکهای از جسم خونینش بهدست خانواده رسید تا به همه ثابت کند تا آخر پای این ارادتش ایستاد. «مهدی طارمی» برادر بزرگتر شهید ضمن بازگویی این ارادت برادر به حضرت فاطمهالزهرا(س)، به خاطرهای از سفارش حاجقاسم به هادی برای سرکشی به یک پیرمرد نابینا اشاره میکند: «حاجقاسم با آنکه یک نظامی و دائم در سفر و مأموریت بود، اما عواطف انسانی عجیبی داشت. هیچ وقت به درخواست ضعفا و نیازمندان دست رد نمیزد. خاطرم هست به هادی سپرده بود که مرتب به یک پیرمرد نابینا و تنها در روستایی حوالی زنجان سر زده و جویای حالش باشد. حتی هادی میگفت وقتی در سوریه بودیم، حواسش به گوزنهای اطراف پادگان بود و میگفت برای آنها علوفه بگذارید.»