• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
شنبه 11 دی 1400
کد مطلب : 149728
+
-

در اهمیت مربای بِه

در اهمیت مربای بِه

سیدجواد رسولی - کارشناس رسانه

توی یخچال دفتر یک میوه بِه روزها گوشه یکی از طبقات رها شده بود. کسی از جایی آورده بودش گذاشته بود در یخچال و بعد فراموش کرده بود که قرار بوده باهاش چه کار کند. وسط کارهای روزمره، به را بیرون آوردم، پوستش کردم و بعد به قطعات کشیده و نه خیلی ضخیم تقسیمش کردم. نسبت مناسب شکر را هم بهش اضافه کردم و گذاشتم آب بیندازد.
مامان‌جون استاد مربا بود. استاد پختن همه‌‌چیز ازجمله مربا. مربای بِه‌اش در همه فامیل معروف بود. همیشه وقت مهمان داشتند و سفره بزرگ پهن بود، توی ظرف‌های ظریف کوچک که فقط در مواقع خاص از بوفه بیرون می‌آمدند مرباهایی را که خودش درست کرده بود می‌ریخت تا مهمان‌ها به‌عنوان دسر صرف کنند. مربای پوست پسته، مربای هویج، مربای سیب. ولی مربای بِه مامان‌جون یک چیز دیگر بود. خوشرنگ و لطیف و شیرین. وقتی که به‌ها در ظرف آب انداختند گذاشتمشان روی شعله ملایم. نصف روز طول کشید تا آن تکه‌های خام میوه بِه، تبدیل به مربایی سرخ رنگ و شیرین شوند. چند دانه هل هم قدری با مرباها جوش خورد و عطرو بویی به آن داد. وقتی که مربا آماده شد، حسرت ندیدن و نبودن مامان‌جون هم خودش را بیشتر نشان داد. کاش می‌توانستم محصولم را بهش نشان بدهم. کمی بِه‌ها را بچشد، ایراد بگیرد، تشویق کند، فوت و فن استادی نشانم بدهد.
مامان‌جون حالا کمی بیشتر از یک سال است که از این جهان رفته. نتوانستم ببینمش. نتوانستم باهاش خداحافظی کنم. نشد که در آغوشش بگیرم و ازش بخواهم راز همه آن خوراک‌ها و خورشت‌ها و مرباها را به من هم بگوید. نشد که با غذای ایرانی، این مهم‌ترین شاخصه تمدن‌مان آن طوری که دلم می‌خواهد و دوست دارم به او وصل شوم. ازش یاد بگیرم. دیر فهمیدم که هنر او در آشپزی همان چیزی است که از این تکه‌های پراکنده قومی و زبانی یک پیکره واحد فرهنگی می‌سازد. عوضش هربار که چیزی درست می‌کنم، غذایی، مربایی، فرنی یا ماقوتی که سال‌ها او بهترین و خوشمزه‌ترین نسخه‌اش را برایم درست کرده بود، همراهی‌اش را کنارم حس می‌کنم. درست است که فرصت نشد لااقل یک‌بار هم که شده من برای او چیزی درست کنم و تأثیر آشپزی‌ام را درصورت و چشمانش ببینم، اما هربار سراغ درست کردن محصولاتی می‌روم که او استاد از کار درآوردنشان بود، می‌دانم که در کنارم ایستاده و تماشایم می‌کند. می‌دانم که باید حواسم باشد و کار را خوب در بیاورم و ناامیدش نکنم. مثل همین روز عادی و حوصله سر بر و پر از خبرهای بد، که به لطف بِه توی یخچال روز بهتری شد. انگار که مامان جون را دیده باشم.

این خبر را به اشتراک بگذارید