• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
چهار شنبه 17 آذر 1400
کد مطلب : 147525
+
-

به بهانه روز پرستار با همسر شهید سلامت، «مهشید گودرز»، و فرزندش ملاقات کردیم

لالایی‌های مهشید برای‌هایکا زیر درخت سیب

لالایی‌های مهشید برای‌هایکا زیر درخت سیب

فاطمه عسگری نیا

۲۴ بهمن سال گذشته، یکی از تلخ‌ترین خبرهایی که در شبکه‌های مجازی دست‌به‌دست شد، فوت پرستار باردار ۳۴ ساله‌ای بود که بعد از ۷ ماه خدمت در بخش‌های آلوده کرونایی بیمارستان لقمان، جان به جان‌آفرین تسلیم کرد؛ مادری جوان، صبور و ازخودگذشته که از همان روزهای نخست شیوع کرونا، درست در روزهایی که خیلی‌ها جرأت رد شدن از کنار ساختمان بیمارستان‌ها و مراکز درمان بیماران کرونایی را نداشتند، داوطلبانه و عاشقانه در محل خدمت حاضر شد تا مرهمی باشد بر آلام مردم سرزمینش. صحبت از «مهشید گودرز» است. شهیده سلامتی که حالا در آستانه سالگردش «هایکا»، پسر کوچولوی سفیدرو و زیبای او، با هر بار گفتن «ماما» بغض سنگینی را مهمان چشمان پدرش می‌کند؛ مردی که هنوز رفتن همسر مهربان و فداکارش را باور ندارد. سال گذشته، درست در روزهایی که «مسعود بابایی» تازه رخت عزای مهشید را به تن کرده بود، به دعوت شهرداری منطقه ۱۱ برای کاشت یک نهال سیب، به یاد مهشید، در بوستان رازی حاضر شد. امسال و در آستانه سالگرد مهشید، به بهانه روز پرستار، با او و پسرش در کنار همین نهال پاییزی، اما قد کشیده در بوستان رازی قرار گذاشتیم تا هم پای عاشقانه‌هایشان با مهشید بنشینیم و هم یاد و خاطره این شهیده سلامت را گرامی بداریم.

عصر یک روز پاییزی، صدای قیل و قال بچه‌های قد‌و‌نیم‌قد در زمین بازی بوستان رازی پیچیده است. قربان صدقه‌های مادرانه زنانی که کودکانشان را لابه‌لای وسایل بازی همراهی می‌کنند، به گوش می‌رسد. نهال ضعیف سیبی که به یاد مهشید در میانه باغ میوه بوستان با وزش هر باد سرد پاییز تکان می‌خورد، مرا یاد مادری می‌اندازد که بی‌تاب دیدن فرزندش است و با نگرانی از میان شلوغی‌ها سرک می‌کشد تا نور دیده‌اش را در آغوش بکشد. ‌هایکا در آغوش پدر با همراهی مادربزرگ مهربانش از راه می‌رسد. آرام است و صبور؛ همان‌طور که مادرش می‌خواست. مسعود نگاهی عاشقانه به‌صورت معصوم‌هایکا می‌اندازد. محکم‌تر از دقایق قبل در آغوشش می‌کشد و همین‌طور که کنار درخت می‌ایستد، از چشم‌انتظاری‌های مهشید برای دیدن‌هایکا برایمان می‌گوید: «نامش را‌هایکا گذاشته بود؛ به معنای آرام. هر وقت از کار خسته می‌شد، در حالی که یک دستش را روی شکمش می‌گذاشت، شروع به خواندن قرآن می‌کرد و می‌گفت قرآن او را صبور می‌کند. انگار می‌دانست باید پسرمان را صبور به دنیا بیاورد تا غم بی‌مادری را تحمل کند.»
بغضش را با لبخندی که به‌هایکا می‌زند پنهان می‌کند. چشم بر قاب عکسی که در دست دارد می‌دوزد. برمی‌گردد به روزهای خوش آشنایی با همسر شهیدش: «هر دو در بیمارستان لقمان کار می‌کردیم. صبور بود و مهربان. همیشه به بیماران به چشم یکی از اعضای خانواده خودش نگاه می‌کرد. به همین دلیل، سعی می‌کرد هم دلسوزانه بر بالین بیمار حاضر شود و هم سنگ صبوری برای خانواده‌ها باشد. همین اخلاق او مرا شیفته خود کرد.»

 پشت در اتاق عمل، دست به دعا بودیم
چشم در چشم تصویر همسر شهیدش در قاب چوبی می‌دوزد که با دست‌های‌هایکا نوازش می‌شود. این چشم‌ها او را به روزهای تلخ و سیاه یک سال پیش می‌برد: «کار کردن هردو ما در بیمارستان خطرناک بود. تقریباً ۲۰ روز قبل از فوت مهشید، موقع برگشتن به خانه، در کل بدنم احساس سنگینی و کرختی می‌کردم. تماس گرفتم و او را در جریان وضعیت جسمی‌ام گذاشتم و اعلام کردم چند روزی به خانه نمی‌روم. اما با اصرارهای او مبنی بر اینکه اگر قرار بر ابتلا باشد، من هم مبتلا شده‌ام، چون لحظه‌ای از هم جدا نبودیم، مرا قانع کرد به خانه برگردم. همان شب علائم او هم نمودار شد و ما به قرنطینه ۱۵ روزه رفتیم. بعد از ۱۵ روز سرفه‌های مهشید شدیدتر شد. به‌رغم مقاومتش در برابر رفتن به بیمارستان، او را به بیمارستان بردم و متأسفانه مشخص شد ریه او با ۷۰‌درصد درگیری وضعیت خوبی ندارد. در همین وضعیت هم باز لبخند از چهره مهربان و معصومش پاک نمی‌شد و می‌گفت: خوب می‌شوم تا پسرمان را ببینم.»
نگاهی به ‌هایکا می‌اندازد. نفس عمیقی می‌کشد. انگار تمام صحنه‌های آن شب تلخ مثل فیلم از جلو چشمانش رد می‌شود: «۲، ۳ روز آخر، دیگر نمی‌توانست حرف بزند. پزشکان تصمیم گرفتند برای نجات جان مادر و بچه او را جراحی کنند. هوا تازه تاریک شده بود. همه ما پشت در اتاق عمل دست به دعا بودیم. نوزاد هنگام تولد، وضعیت جسمی خوبی نداشت. به گفته کادر درمان، مرده به دنیا آمده بود؛ ۳۰ دقیقه‌ زیر دستگاه اکسیژن بود. ‌ هایکا با سی. پی. آرهای مداوم، مانند یک معجزه، زنده شد. انگار مهشید همان لحظه‌های آخر با بخشیدن جانش به‌ هایکا از ما خداحافظی کرد.»

 وقتی پرستاران فریاد کشیدند
خدا ‌هایکا را به زندگی برگردانده بود. مسعود در آن لحظه یک خواسته مهم دیگر هم از خدا داشت؛ اینکه مهشید او زنده بماند. تمام قد پشت در اتاق عمل به انتظار ایستاده بود تا خبر خوشی از پزشکان بگیرد. اما کد ۹۹ اعلام و دنیا بر سرش خراب شد: «مهشید برای همیشه رفت؛ بی‌آن‌که لحظه‌ای فرزندش را ببیند. تا ۳ شب، پشت در همان اتاق آی. سی. یویی که او بستری بود به انتظار می‌نشستم، مگر یکی بیاید و خبر از بازگشت مهشید بدهد؛ یکی بگوید کد ۹۹ برگشت.»
هایکا همین‌طور آرام به پدر می‌نگرد. انگار به شنیدن این قصه از زبان او عادت دارد: «کرونا برای من گران تمام شد. همین ۲ ماه پیش داشت گران‌تر هم تمام می‌شد، وقتی ‌هایکا به خاطر ابتلا به این ویروس منحوس و درگیری ریه در بیمارستان بستری شد. پزشکان از او قطع امید کردند. تلخ‌ترین روز زندگی من، بعد از مرگ مهشید، روزی بود که پشت در اتاق آی. سی. یو برای‌ هایکا کد سیاه ۹۹ اعلام شد. همانجا احساس کردم قلبم مثل سنگی سخت، دیگر توان تپیدن ندارد. نمی‌دانم چه بر من گذشت در آن لحظه، اما این بار همان‌طور شد که مهشید دلش می‌خواست؛ فریادهای پرستاران برای برگشت ‌هایکا و اشک‌های شوقی که ریخته می‌شد. من تنها تصویر واضحی که می‌دیدم چهره ذوق‌زده مهشید در قامت همان پرستار سپیدپوش بود که با بغض می‌گفت کد ۹۹ ما برگشت.»

در جدال با کد ۹۹
از روزهایی برایمان می‌گوید که تازه سروکله کرونا پیدا شده بود: «مهشید تازه ماه‌های نخست بارداری را پشت سر می‌گذاشت. وقتی شیوع کرونا و اعلام نیاز مراکز درمانی به حضور داوطلبانه نیروهای پرستاری و کادر درمان مطرح شد، تصمیمش را برای حضور داوطلبانه و خدمت در بخش‌های کرونایی با من در میان گذاشت. نگران وضعیت جسمی و بارداری‌اش بودم، اما مثل همیشه با مهربانی خاص خودش و دلایل منطقی‌اش قانعم کرد برای رفتن، آن هم درست در خط مقدم جنگ با کرونا. می‌گفت یک روز جنگ به جان این کشور افتاد و همه جوانان سینه سپر کردند، حالا نوبت ماست این جبهه جدید را خالی نگذاریم. توان مخالفت با دلایل منطقی او را نداشتم. ۷ ماه تمام در بدترین و سخت‌ترین شرایط در بخش آی. سی. یوی بیمارستان لقمان بر بالین بیماران کرونایی حاضر شد. در این بخش، برای هر بیماری که در آستانه مرگ قرار می‌گیرد کد ۹۹ اعلام می‌شود؛ کابوس شب و روزهای مهشید. هروقت بیماری را از حالت کد ۹۹ با کمک همکارانمان به زندگی برمی‌گرداند، ذوق‌زده با من تماس می‌گرفت و می‌گفت مسعود! یک کد ۹۹ دیگر هم به زندگی برگشت.»


نامش را در منطقه ماندگار کنید
مسعود که این روزها به دلیل رسیدگی به فرزندش به جای کار در بیمارستان در یک آزمایشگاه طبی مشغول به کار است، خبر از راه‌اندازی یکی از بخش‌های تخصصی این آزمایشگاه به یاد مهشید گودرز می‌دهد: «همکاران جدید من، وقتی از قصه زندگی‌ام مطلع شدند، این پیشنهاد را دادند و من با جان و دل پذیرفتم. یاد مهشید و تمام شهدای سلامت برای همیشه در تاریخ این سرزمین ماندگار است.»
باد غروب پاییزی، او را نگران سلامتی فرزندش می‌کند. در حالی که نگاهی پرمعنا به درخت سیب می‌اندازد که به یاد مهشید در بوستان رازی کاشته شده است، می‌گوید: «کاش شهرداری منطقه ۱۱ با ساخت المانی برای یادبود، نام این شهید سلامت را در منطقه ماندگار می‌کرد.»

 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید