شیوا مقانلو
وقتی چیزیرو که نداری با تمام وجود میخوای، ساعتها و روزها نقشه بهدست آوردنشرو میکشی. به دهها راه مختلف و گاهی متضاد فکر میکنی که چطوری بهش برسی. بعد، اون لحظه که بهدستش مییاری و بهخودت میگی «بالاخره شد!» اون لحظه یکهو تمام گذشته صفر میشه: هم ناراحتیها و سختیها، هم اشتیاقها و نقشهها. حتی یکجورهایی میترسی، چون تازه آتیشت فروکش میکنه و یادت مییاد واسه رسیدن به این نقطه چه کارهایی که نکردی... .
اسرار عمارت تابان
در همینه زمینه :