• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 11 آذر 1400
کد مطلب : 146981
+
-

تاب‌ سواری داغ

تاب‌ سواری داغ

با دو دستم، زنجیرهای تاب را گرفتم و نشستم. بعد از کلی خواهش و تمنا برادرم یوسف، دستم را گرفت و توی ظل گرمای تابستان راه افتادیم به سمت پارک ملت. هوا خیلی گرم بود. اولش که روی تاب نشستم، دادم به هوا رفت. تاب بی‌هیچ سایه‌بانی زیر آفتاب بود و داغ شده بود. تحمل گرما به لذت تاب‌سواری می‌ارزید. زنجیرهای تاب، سفت و پر از زنگ‌زدگی بود. از پشت به یوسف نگاه کردم و خندیدم. یوسف نخندید. تی‌شرت گشاد سیاهش را پوشیده بود و عرق از پیشانی‌اش می‌چکید. با آستین کوتاه تی‌شرتش، عرق پیشانی و پشت لب تازه‌‌سبزشده‌اش را خشک کرد و به تاب نزدیک شد.
یوسف از پشت تاب را هل داد. روی تاب راحت نبودم. انگار سنم از تاب‌سواری گذشته بود. شاید هم باید تاب‌ها را باید بزرگ‌تر می‌ساختند. اصلاً چرا تاب‌سواری فقط مال بچه‌های کوچک است؟ شاید یک روز، یک پیرمرد از روی نیمکت پارک بلند شود و دلش تاب‌سواری بخواهد. دلش بخواهد چنددقیقه عصایش را میان چمن رها کند و از کسی بخواهد تابش بدهد.
دلم باز هم بستنی می‌خواست. یوسف توی راه پارک، از حسن‌بقال دوتا آلاسکا خرید. کاش آلاسکایم را نمی‌خوردم و صبر می‌کردم روی تاب، همین‌طور که تکان می‌خوردم و آفتاب از چپ و راست و بالا و پایین می‌تابید، آلاسکا را لیس می‌زدم.
داد زدم: «تندتر!» یوسف تندتر تاب داد. تاب که اوج می‌گرفت، به گرمای خورشید نزدیک‌تر می‌شدم. پاهایم بی‌وزنی را حس می‌کرد و وقتی برمی‌گشتم توی دلم خالی می‌شد. حسابی کیف می‌کردم. تاب تکیه‌گاهی نداشت که کمرم توی آن محفوظ باشد. کمی که گذشت حس کردم یوسف تندتر تاب می‌دهد، خیلی خیلی تندتر. به خورشید نزدیک‌تر شدم و انگار حرارتش داشت پوستم را می‌سوزاند.
جیغ زدم: «بسه! بسه!» شاید داشت به مکانیکی‌اش فکر می‌کرد که هفته‌ی پیش آتش گرفته بود. شاید داشت به اوستای مکانیکش فکر می‌کرد که سر تا پایش سوخته بود و مثل یک تکه گوشت سوخته افتاده بود روی تخت بیمارستان و کسی را نداشت که خرج دوا و درمانش را بدهد. صدای جیغ و دادم را نمی‌شنید. تاب حسابی اوج گرفت و تا خود ِخود خورشید بالا رفت. از پشت سُر خوردم. حس کردم دیگر داغی تاب را نمی‌فهمم. سعی کردم زنجیرها را بگیرم، اما زنگ‌زدگی زنجیرها، دستم را زخم کرده بود و آن را پس زد. چشمانم را بستم و صورتم را، در انتظار دردی سهمگین، درهم کشیدم. دست‌ها و پاهایم توی هوا معلق بود. دست‌هایم به زنجیرهای تاب التماس می‌کرد او را محکم بگیرند، اما خیلی از تاب دور بودم و به زمین نزدیک. کمرم با درد شدیدی به زمین خورد و بعد دست‌ها و پاهایم روی زمین افتادند. تاب هنوز داشت تکان می خورد. صدای فریاد یوسف توی گوشم پیچید. چه‌قدر کف‌پوش زمین بازی داغ بود.
محمدحسین شیرویه از تهران

این خبر را به اشتراک بگذارید