انتخاب و ترجمه: اسدالله امرایی| نویسنده داستان: آماندا دیویس
- جناب سرگرد بفرمایید جلو.
سرگرد دستی به درجههای خود کشید و گفت: نه همین عقب راحتترم. عادت ندارم صندلی جلو بنشینم.
- یا بفرمایید جلو، یا اینکه شما را نمیرسانم، حتی اگر اخراج شوم.
- حق ندارید این کار را بکنید، اما من حوصله بحث ندارم، پیاده میشوم. فردای آن روز سرهنگ را از مؤسسه کرایه اتومبیل اخراج کردند. سرهنگ در کشور خود همیشه در صندلی عقب مینشست. از وقتی به این کشور پناهنده شده بود، بهعنوان راننده مؤسسه اتومبیل کرایه کار میکرد. حاضر نبود کسی را که درجهاش پایینتر از اوست، در صندلی عقب بنشاند.
سرهنگ
در همینه زمینه :