سربازی در متروی اکباتان
ندا کروکپور
روی صندلی ایستگاه متروی اکباتان نشسته و منتظر آمدن قطار بودم. ناگهان صدای پسری جوان که با تلفن صحبت میکرد، حواسم را پرت کرد: «آبجی من رو زندونی میکنن!» نگاهش کردم و ترسی در چهرهاش دیدم. وقتی تلفن را قطع کرد کنار صندلی من ایستاد و منتظر آمدن قطار شد. با نگرانی از او پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» مرا نگاه کرد و با بغض گفت: «سرباز فراری هستم اما به اصرار خونوادهام تصمیم گرفتم امروز به پادگان برم و میدونم که من رو موقتا بازداشت میکنن.» گفتم: «چرا فرار کردی؟» و جواب شنیدم که «پدرم خونه رو ترک کرده و من و دو خواهر و مادرم رو تنها گذاشته و به شهرستان رفته و من نگران این بودم که اگه برم سربازی نتونم به امورات خونواده و خصوصا خواهرهام رسیدگی کنم».
ایستگاه کمکم آماده ورود قطار میشد. پرسیدم که نخستین بار است از سربازی فرار کرده و او جواب داد که «نه! این بار دومه و بهاحتمال زیاد این دفعه حسابم با کرامالکاتبین باشه. اگه پدرم ما رو ترک نمیکرد سربازی من تا الان تمام شده بود. هفتماه دیگه باید برم سربازی تا کارت پایان خدمت بگیرم. برای فرمانده توضیح دادم و اون گفته که اگه برگردم زندونی نمیشم و میشه مشکل رو با اضافهخدمت درنظرگرفته شده، حل کرد.» با صدای گرفته ادامه داد: «خانم من نگران خواهرام هستم اونها جز من کسی رو ندارن.ای کاش پدرم ما رو ترک نمیکرد!»
هنوز صدای حسرتش توی محیط ایستگاه بود و حرفهایش نصفهکاره مانده بود که قطار آمد و خداحافظی کرد و سوار شد. لباس مرتب و اتوکشیده و تمیزی بهتن داشت. بغض و استیصالی توی چشمهایش بود که شاید فقط سربازان پادگانی قادر به درک آن باشند. پدرش رفته بود و او درست در ابتدای جوانی باید بارِ زندگی و مصایب آن را بهدوش میکشید. بیرون ایستگاه اکباتان، هوای پاییزی داشت برگهای چنار و سپیدارهای راسته خیابان را تکان میداد. نسیمِ خنکی در جریان بود و ته دل آرزو میکردم کاش مشکل این سرباز هم درست مثل گرههایی که به تبرک این روزهای ربیعالاولی باز میشوند، گشوده شود.