• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
شنبه 10 مهر 1400
کد مطلب : 142002
+
-

بوک‌مارک/ همسایه‌ها


احمد محمود

صدای کسی را می‌شنوم: «تو خالدی؟» سر برمی‌گردانم. کوتاه است و پهن. بازوهاش مثل قلوه سنگ است. نگاهش مثل آتش می‌سوزاند. «رد کن بیاد.» درمی‌مانم که چه باید بکنم. حالی‌ام می‌کند: «برات رختخواب آوردم، 2چوغ رد کن بیاد.» ته جیبم را می‌گردم. 2تومانی مچاله‌شده‌ای می‌گذارم کف دستش. قالیچه را و پتو را و متکا را می‌زنم زیر بغل و می‌روم تو انفرادی. تو هر گره قالیچه نخ‌نما‌شده، بوی پدرم و بوی توتون پدرم خانه کرده است. پهنش می‌کنم. متکا را می‌گذارم و درازمی‌کشم. صورتم را به قالیچه می‌مالم. دلم می‌خواهد گریه کنم. متکای مادرم است. گونه‌هام را تو متکا فرو می‌کنم و بو می‌کشم. بغض دارد خفه‌ام می‌کند. کافی است کسی صدام کند و بام حرف بزند که گریه سر بدهم. هیچ وقت اینقدر دلم نازک نبوده است. انگار گیس مادرم پخش شده است رو متکا. انگار پدرم رو قالیچه نشسته است و سیگار می‌پیچد. صدای غمناک پدرم را می‌شنوم. از دوردست‌ها، از بن چاه.

این خبر را به اشتراک بگذارید