کفشهایش از زیر و رو زخمی است
فریدون صدیقی
درست در آستانه خاکسترشدن روز که غمگین و خسته زیر پای عابران سرشب درد میکشد مرحمت فرموده و در پیاده راه بلوار خوردین پیدایش میشود؛ نه همه شب، شبهایی که کرشمه مهتاب رؤیای مردمان بیقرار از مصائب روزگار را تعبیر میکند !
راهرفتنش بهمثابه سرزنش همه راههایی است که برای پاهای درهم و رنجور او سنگلاخ است. از واکر کمک زیادی برنمیآید چون جابهجاکردنش دردهای همه عالم را در تن او بیدار میکند؛ برای او که دختر پارهوقت پیاده راه شب است! باید بیش از 20سال داشته باشد! این را قدوبالای تا خورده روی واکر میگوید وگرنه همیشه سربهزیر است و رخسار محترمش دیده نمیشود تا درنگاهش سن و سالش شعلهور شود! سمت چپ او مادر و سمت راست پدر است. بهگمانم وضع دختر، آنان را حسابی پیر کرده است؛ مخصوصا مادر که همیشه هراسان است. این را زیر نور پریده چراغ برق در فاصله 6-5 متری تصور میکنم! پس از آن از شرم سربهزیر میشوم و از کنارشان میگذرم تا بعد آه بکشم و درد بکشم از رنجی که هرسه میبرند تا خرده اوقات متفاوتی از آن دختر شود! چقدر دوست دارم احوالپرس شوم؛ یعنی تقدیرگوی همت والای پدر و مادر و تشویقگوی و ستایشگر دختر که نشان میدهند زندگی را باید به هر قیمتی زندگی کرد! اما دریغا هر بار که میخواهم چنین کنم ناخواسته پا پس میکشم؛ لابد چون نگرانم حرفهایم بوی تعارف و دلسوزی ناروا بهخود گیرد!
من اغلب سرشبها باهمراهم میرویم تا خود را از حصر خانگی کرونا رهایی بخشیم تا دیدن کوچه و خیابان یادمان نرود از بس درخود نشستهایم و کابوسهای روزگار تلخ و سرد را در خواب و بیداری مرور میکنیم؛ خبرخوانیهای تلختر از زهر مثل خودکشی دو معلم در خراسان و فارس بهخاطر تنگدستی! تصویرهای درهم مردمان معصوم که گرانترین بارشان زباله است و یا تصویر توسریخوردن مهاجران افغان و شیون و ضجه جانسوز بستگان قربانیان کووید-19 که همه اینها موجب تالم روح است.
راست این است هر وقت به پیادهروی میروم آخر سر محزونم چون کسانی پریشان و مغموم همواره در بیهودگیها راه میروند تا کار بجویند و بههمین خاطر کفشهای کهنسالشان همیشه گلهمند است از بس که از زیر و رو زخم کاری برداشته است!
وقتهایی که به دلایل گفته حالم پاییز است سر میبرم تو صفحه تلفنم شاید پیامی و تصویری از دوستان عمر و بستگان همیشه دوست، رسیده باشد که یعنی زندگی هنوز سبز است؛ باغی گلزار است، رودی هنوز راه میرود، مردی با سنگک خشخاشی در راه است، پسر بچهای خواهرش را سوار ترک دوچرخه کرده و دارد از او میپرسد: گندموکی میخوره؟ دختر جواب میدهد: آسیاب! پسر عصبانی میشود و میگوید: چند بار بگم گندمو موش میخوره! دختر جواب میدهد: اگر موش بخوره، پس ما چی بخوریم؟ پسر میگوید؛ بستنی نانی! و بعد هر دو میزنند زیر خنده! چه خندههای شیرینی، شیرینتر از بستنی نانی !
خودم را دلداری میدهم که یعنی حالم بهتر از بد است؛ ماه در عشوه است و مهتاب دلهای بیتاب را نوازش میکند. نوازندهای دلنواز میشود، کارمندی خندان چون قرار است دوباره اضافهکاریاش برقرار شود! آوازی دور از پاوارتی خانه را پر میکند و من بعد از هزار سال در آینه به روی خودم لبخند میزنم و شاعری در دور دست عاشق میشود.
ملافه را میتکانم از پنجره
چند حرف از دوستات دارمهایت
به کوچه میریزد
چند حرف را باد میبرد
میماند فقط اسمام
که بر منقار کوچک گنجشکی
روی سیمهای برق
برق میزند
حق با شماست تمام فضیلت ما در فکر ماست؛ پس بکوشیم خوب فکر کنیم؛ یعنی عادت خردهگیری تا آستانه وسواس را در برابر هر کسی و هر چیزی ترک کنیم! مثلا نگوییم برنج و مرغ گران است و دریغ از یک جوجهکباب! بهتراست با خرده برنج، کته درست کنیم و با تخممرغ نیمپز بخوریم یا اشکنه بخوریم و به سبک آقای فردین آواز بخوانیم یا اصلا سری به پارک بزنیم واگر زوجی را در حال مشاجره دیدیم بهسرعت چند شاخه گل از باغچه بچینیم و بگوییم این هدیه از طرف مدیر پارک است تا به روی هم بخندید. حیف شما نیست حالا که از دست کرونا فرار کردهاید اینقدر بداخلاق باشید!
حق با آن عابر عصا بهدست است که میگوید روزگار ستمدیدهای است از بس که مضطرب، غمدیده و افسرده است. کار برخی به هذیانگویی و جنون رسیده است! اما همچنان وقتی میشود شمعی برافروخت چرا باید تاریکی را نفرین کرد. این را همه میدانند حتی آن دختر از دوپا فلج و از دو دست ناتوان هم میداند که هر شب پیادهراه بلوار خوردین را فتح میکند تا بگوید معجزه در رفتن است نه ایستادن.
دنبال کسی نگرد
که دارد غرق میشود
مراکه اینقدر آرام روی صندلی نشستهام
و دارم چای مینوشم
نجات بده
شعرها از
رؤیا شاه حسینزاده