• دو شنبه 8 بهمن 1403
  • الإثْنَيْن 27 رجب 1446
  • 2025 Jan 27
پنج شنبه 25 شهریور 1400
کد مطلب : 140614
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/zpJDZ
+
-

قطعه‌ی گم‌شده!

قطعه‌ی گم‌شده!

  سیدسروش طباطبایی‌پور

نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان،  یعنی خودم ساخته شده است.  این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛  باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!

وداع با تعطیلات
  یاور: دوستان؛ کسی حق نداره توی این روزهای آخر تعطیلی، حرفی از اول مهر بزنه!
  متین: با یاور کاملاً موافقم. اون هم اول مهری که دوباره قراره همه‌چیز مجازی باشه.
من: همین هفته، برای تکمیل ثبت‌نام، با بابا رفته بودم مدرسه. توی دفتر، یه آقای خیلی مؤدب کنارمون نشسته بود. صداش برام آشنا بود. وقتی داشت با معاون مدرسه حرف می‌زد، برای یه‌لحظه، چشمام رو بستم... وای... شناختمش!
 فرزاد: حالا کی بود؟
 من:  آقای جعفری! معلم علوم اجتماعی سال قبل! از تیکه‌کلام «گُلم... گُلم...»  شناختمش... اون بنده‌ی خدا که اصلاً من رو نمی‌شناخت. تازه وقتی اسمم رو شنید، گـُل از گـُلش شکفت.
  متین: خب، آقای جعفری هم حق داره. فکر کنم فقط دو بار سر کلاسش وب‌کم روشن کردی؟
 احمد: تازه آقای جعفری معلم فعالمون بود. یعنی هی پرسش و پاسخ می‌کرد تا بچه‌ها توی کلاس مجازی هم مشارکت داشته باشن و کسی سر کلاس، نخوابه.
 من:  اومدم یک‌کمی درباره‌‌ی کلاس‌های مجازی غُر بزنم، که اخم کرد و گفت: «برین خدا رو شکر کنین که مدرسه‌ی شما امکانات خوبی داره. توی یه مدرسه‌ی دیگه‌ای که درس می‌دم، تنها راه ارتباطی من با بچه‌ها، شبکه‌ی شاد هست...
 فرزاد: خب، آقا راست می‌گه.... حتی بعضی از مدرسه‌های جنوب تهران هم امکانات ندارن.پسرعموی من تو شهرستان می‌گه ما که پارسال چیزی از درس‌ها نفهمیدیم. معلم‌ها کلاس آنلاین نداشتن و بیش‌تر صوت، ارسال می‌کردن. تازه... هنوز هم بعضی از بچه‌ها گوشی و تبلت هوشمند مستقل ندارن.
 من: راست می‌گی فرزاد. انگار کرونا، فاصله‌ی طبقاتی مدارس رو از زمین تا زیرزمین کرده!
 احمد:  باید فقط دعا کنیم تا کرونا دست از سر کچل ما برداره تا مدارس دوباره حضوری بشن.
  یاور:  البته که دعا خوبه. اما خدا گفته از تو حرکت، از من برکت.
  احمد:  آخه چه حرکتی؟ ما نوجوون‌ها که کاری از دستمون بر نمیاد.
 من:  بچه‌ها! یادتونه یه‌بار به‌عنوان تکلیف، آقای جعفری گفت یه فیلم آموزشی تولید کنید؟
  یاور:   آره... کار باحالی بود. لااقل کمی متنوع بود. فیلم تو هم که خیلی باحال شده بود اردلان خان!
 من:  ممنون یاورجان!اگه یادتون باشه، فضای سایت مدرسه محدود بود و قرار شد فیلم‌ها رو توی سایت آپارات بارگذاری کنیم.شاید باورتون نشه، اما 500 نفر تا دیروز فیلم من رو دیدن. اما جذاب‌تر، کامنتی بود که یه دانش‌آموز افغانستانی برای من گذاشته بود. نوشته بود که ماه‌هاست به‌خاطر جنگ، مدرسه‌شون تعطیله و از من تشکر کرده‌بود که برای موضوع حمله‌ی مغول که انگار موضوع مشترک درسی ما و اون‌ها بوده، فیلم کوتاه ساختم. می‌گفت  از طریق همین فیلم، به موضوع کاملاً مسلط شده...
   احمد:  وای. این‌که خیلی عالیه. یعنی می‌تونیم درباره‌ی هر مطلبی که یاد می‌گیریم، یه فیلم آموزشی کوتاه تولید کنیم و اون رو منتشر کنیم. این‌جوری بچه‌هایی که از امکاناتی مثل ما برخوردار نیستن، می‌تونن از فیلم‌های ما استفاده کنن، مثل بچه‌های روستای پسر عمو...
 من:   آخ دوستان ... من  دیگه باید برم! انگار از آکادمی اُسکار  هی دارن صدام می‌زنن که فیلمت، برنده‌ی جایزه‌ی  بهترین نقش اول جهان شده...

دوشنبه، 22 شهریور
دفترم! درست یک ماه پیش، بالأخره تصمیم گرفتم اولین پازل 1500تکه‌‌ای‌ زندگی‌ام را درست کنم؛ پازلی که دو سال، روی کمد اتاقم جا خوش‌کرده بود و  فقط داشت خاک می‌خورد. پازلی که نه جایی از من گرفته بود و نه آزاری داشت.
البته شده بود آیینه‌‌ی دق! یعنی هر‌وقت چشم‌تو چشم هم می‌شدیم، پازل بی‌زبان، برایم شاخ و شانه می‌کشید که:
«داداش! جرئت داری بیا مچ بندازیم!»
اما من معمولاً تحویلش نمی‌گرفتم و عین این آدم‌های سرشلوغ، با بی‌تفاوتی از کنارش می‌گذشتم که یعنی: «فکر کردی من این‌قدر علاّفم که وقتم رو برای ساختن تو بذارم؟ اون‌قدر مسئله‌ی فیزیک و شیمی روی سرم ریخته که وقت نمی‌کنم نگاهت کنم، چه برسه به ساختن کوه و آسمان و طبیعت تو.»
دفترم! اما انسان است و خطاهایش! درست یک‌ماه پیش، شبیه کوهنوردانی که یک‌هو و بدون تمرین، تصمیم می‌گیرند در سرد‌ترین فصل سال، کوه هیمالیا را در سه سوت فتح کنند و بعد هم طبق برنامه  و قبل از غروب آفتاب، به تخت‌خواب مبارکشان برگردند، من هم تصمیم گرفتم با اولین و آخرین پازل زندگی‌ام،‌سرشاخ شوم!
چیدن کناره‌های پازل، همان دامنه‌‌ی کوه است که با وجود همه‌‌ی پیچ و خم‌هایش، بالأخره دست‌یافتنی بود. البته همان هم حدود سه روز طول کشید. روز چهارم، خوشحال از فتح پناهگاه اول، به پناهگاه دوم حمله کردم؛ اما انگار دیگر پناهگاهی در کار نبود؛ هر‌چه بود، دیوارهایی یخی بود که جلوی راهم، سبز  که نه، سفید می‌شدند و من هم عین رفت و آمد نفس کوهنوردان، پشت سر هم سُر می‌خوردم و پخش زمین می‌شدم. اصلاً مسخره بود! همه‌ی قطعات قله‌ی پازل، سفید سفید بودند و من با حدود 500 قطعه‌ی سفید، طرف بودم که نمی‌دانستم هر کدامشان را کجای دلم بگذارم.
 تا این‌جای کار، باز هم همه‌چیز قابل تحمل بود؛ من لرز، لرزان و افتان و خیزان، قطعه به قطعه، به سوی قله قدم بر می‌داشتم.
اما دیشب، بعد از حدود یک‌ماه هیمالیا‌نوردی، در میان آن‌همه برف یک‌رنگ و آسمان یک‌رنگ و برگ‌های یک‌رنگ، خوابی عجیب دیدم. خواب دیدم که تنها سه‌قدم به فتح قله مانده است، اما من فقط دو قطعه پازل در دستانم دارم!
دفترم؛ نگرانم! تو قطعه‌ی گم‌شده‌ی پازل‌زندگی‌ام را  جایی ندیدی؟

 

این خبر را به اشتراک بگذارید