قطعه گمشده!
سیدسروش طباطباییپور
معلمها سر کلاس خیلی حرف میزنند و روزنامهنگارهادر روزنامه قلم و حالا ترکیبش، همین میشود که میخوانید. اینها برگی از یادداشتهای روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامهنگار خطخطی.
سر کلاس، همهمه بر پا شد. تصویری که با پروژکتور، روی تختهسیاه افتاده بود، ذهنها را بهخود مشغول کرد و وقتی ذهن درگیر شود، بچهها را میشوراند و خلاقیتها را میشکوفاند و از همه مهمتر، بیحالترین دانشآموزان را سرحال میکند و کیفور.
قرار بود چند خطی درباره تصویر بنویسیم، حالا چرا میگویم بنویسیم؟ چون هر وقت، وقت نوشتن در کلاس انشا میشود، من هم بهعنوان معلم، پابهپای بچهها میاندیشم و دستبه دستشان، دست به قلم میشوم و مینویسم. اما آن روز ، بهقدری حرف زدیم که دیگر فرصت نوشتن پیش نیامد، حرفها هم وزندار بود و سنگین و البته پر مغز. بچهها چند گروه شده بودند؛ دستهای مرد سمت راست را پدر و مرد سمت چپ را پسر نامیدند و براساس تلاشی که پدرانشان در این زمانه، برای جبران کمبودهایشان میکنند، معتقد بودند پدران سرزمینشان از خود میکنند و بر پسرانشان میافزایند.
گروه دوم، برعکس، میگفتند پسران این کشور هستند که حتی حاضرند قلبشان را به والدینشان تقدیم کنند تا خانواده رونق گیرد و پابرجا بماند. گروه سوم، فیلسوفانهتر فکر میکردند. فاطمی، سردسته آنها بود که میگفت: «اصلا چه عیب دارد که ما کامل نباشیم. پدر، با نواقص خود، مردانه در مقابل پسر ایستاده و به او درس زندگی میدهد: نقص، عیب نیست، بلکه یک ویژگی است.» گروهی هم با استفاده از همین تصویر، پدرها را محکوم میکردند به توجه بیش از حد به فرزندان! و اینکه بسیاری از پدران، فرصت خودسازی را به فرزندانشان نمیدهند و تا کمبودی در وجود دلبندشان میبینند، از وجود خودشان میزنند و به او میبخشند. گروهی هم به پدر تصویر، خرده میگرفتند که بهجای همفکری و بخشیدن عقل و تجربه زندگی، تنها احساس و قلب را میبخشد و با موضوعهای گوناگون، احساسی برخورد میکند و خلاصه معتقد بودند بهجای پازل قلب، این بخش عقل فرزند است که احتیاج به ترمیم دارد. گروهی هم از دست نقاش، شاکی بودند که چرا مادران و خواهرانشان را نادیده گرفته و آنها را در تصویر نگنجانده.
در حین درس و بحث، حواسم به اردستانی بود که از ابتدای کلاس، بغض، راه گلویش را بسته بود و به او فرصت اظهارنظر نمیداد. وظیفهام ایجاب میکرد دانشآموز خوشذوق کلاسم را هم وارد بحث کنم. یکی دو بار سرم را بهسویش چرخاندم که یعنی، حرف حساب تو چیست؟ که هی، چشم میدزدید و به زمین و آسمان مینگریست و فرار میکرد. تا اینکه یکهو در دامش انداختم که کاش نمیانداختم: «آقا؛ خوش به حال بچهها! من حاضرم قلب که هیچ، همهچیزم رو بدم تا بتونم حتی شده برای یه لحظه، گرمای وجود بابام رو حس کنم....» و پق! زد زیر گریه! یادم افتاد همین سال پیش بود که بهخاطر پدر اردستانی، سیاه پوشیده بودیم و شرمنده از اینکه چرا موضوعی پدرانه را طرح کردم. بچهها، مات شده بودند. حتی پروژکتور هم تاب نیاورد و برق از کلاس، فراری شد و تختهسیاه، دوباره سیاه!