آن زلفپریشهای جوگندمی کجایند؟
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
سهم دست راست من در این روزهای جوانمرگ فقط دستگیره در خانه و درب آسانسور است و بیش از این حداقلهایی از پارههای زندگی است؛ مثل گرفتن دست قاشق، تن ریموت و کتاب و خودکاربیک، همین! پس دست من حق دارد رنجور باشد.
وقتی دست مرا در دست میگرفتید گرمای دست شما پارگی بند دلم را از جفای روزگار بند میآورد و من میفهمیدم دوست داشتن تو دلیل نمیخواهد. حضور مبارک خودتان همان دلیل است، چشمهای درخشان وغنی شما را گم کردهام تا نگاهتان مرا شعله کند از امید به زندگی و من شیداتر از قناری، همایون شجریان را زمزمه کنم! چقدر ندیدن شما خانمها و آقایان دوست حال مرا مشوش کرده است و به شکل غریبی احساس میکنم دارم ماهیت زندگی را از دست میدهم وقتی نمیتوانم دست بدهم و بغل کنم و بوی خوش شما را دربرکنم و از خرسندی حالم بهار و شکوفه شود.
مدتهاست دوستان عمر را رودررو ندیدهام. آن زلفپریشهای جوگندمی که حالا باید در آسیاب روزگار سپیدمو شده باشند. وقتی تماس میگیرم تا حالی از احوالشان بپرسم گاهی به بغض میرسم و کلمات نمخورده بهدنبال هم سرریز میشوند، سعی میکنم از وزن صدا و لحن آنان دریابم در کجای چگونه بودن هستند، اما و دریغا وقتی بهمرور خبرها و خطرها میرسیم از تسلیم تدریجی مردمان معصوم به مرگ تحمیلی کووید-١٩و دلتا ویروس تا ندانمکاریها و غفلتهای مسئولان در برابر هزار و یک موضوع گوناگون، آنوقت خاطرات شیرین ترک میخورد و شور و شوق دیدارهای پیشین را به افسوس گره میزند. وقت خداحافظی میرسد و همان حرفهای همیشگی؛ مواظب خودت باش، سیگار کمتر دودکن و مراقبت از آب و برق و گل و دوست داشتن را فراموش نفرمایید.
روزگار غریبی است یادآوری خاطرات شیرین هم رنجآورشده است! حتی یاد کردن از دل خوش هم مثل دندان گزیدن ساق مرغ دهان را خراش میزند و دهان خونرنگ میشود، یعنی روزگاری شده است که دل هم دروغ میگوید یعنی تنها عنصر زنده ما که همیشه راست میگفت حالا راستگویی را از یاد برده است! آیا ما در شناخت دل مثل شناخت دیگران گمراه شدهایم، از بس که روزگار سوداگر است؟ آیا به جایی رسیدهایم که دوست نداشتن و راستگو نبودن ما را شبیه کسی کرده است که دستها و چشمهایش بسته و صدایش درگلو مانده است و مثل تمام برگها منتظر خزان است؟ آیا وضع ناجوانمردانه موجود به ما میگوید هرجا که باشیم سال دو فصل است؛ پاییز و زمستان! اما نسیمی که از لای پنجره دم غروب خود را به اتاق میرساند، هنوز بوی بهار میدهد! پس بروم آبی به سر و روی گلدان شببو بریزم تا حال شیرین و فرهاد ازخرسندی چهار فصل شود.
عاشق که باشی
زمستان کدام است؟
از زمین
تا آسمان
راهی نیست
و با یک بهانه
شب
روز میشود
چقدر تماسهای سطحی در اضطرارها و اجبارها بیاثر وکمثمر است، چون به آشناییها عمق و هستی نمیبخشد،چون دیدنها و چگونه دیدنها در گرو دستورالعملهای کرونایی است. چقدر برخی از شنیدنها و از دور دیدنها فریبکار و باری به هر جهت شده است و برخی چون شعبدهبازان چنان ماهرانه مردمان محترم وسادهدل و صاحبدل را در دامچاله شیرینزبانی اسیر میکنند و فریب میدهند که فریب نخوردن جای شگفتی دارد! حتی فروش داروی تقلبی و تاریخ گذشته از هر نوع که نسخه آشکار بیرحمی و شقاوت درحق بیماران است و دریغا وجدانی اگر پس از اسارت، درد بگیرد تنها به یک عذرخواهی اجباری اکتفا میکند، از بس که اخلاق سقوط کرده است! و لابد به همین دلایل است بزرگترهایی و دلسوزانی در رنج مضاعف نمیتوانند با سبک زندگی در عصر درس خواندن یا نخواندن مجازی، دلبندی مجازی، آمد و رفت مجازی و پول مجازی و راستهای مجازی بدتر از دروغ و وعدههای کنار بیایند چون براین باورند در ورطه خودفریبی افتادهایم و ندانسته مشغول دیگرفریبی هستیم.
راست این است دربطن بازیهای جنونآمیز این روزگار گاه از انرژیهای به ظاهر مثبت اما در واقع واهی چنان حالمان سبکبال میشود که میخواهیم چون پروانه روی شانه مجنون بنشینیم و به دیدار لیلی برویم. چرا اینگونه؟ چون احساس میکنیم اندوه ابتدا مغز را و سپس جسم را
از بین میبرد.
پس بروم روی بام دست بکشم به روی پوست ماه شب چهارده و زل بزنم به ستارههایی که نرمنرمک میخواهند سینهریز ماه شوند!
من پرواز را نه در خواب
که در آبیترین رنگینکمان بیداری
احساس کردهام
ای خیال شکفته در باران
اینجا نمان
نمان که بیبهار و پرنده
پاییز میشوی
هر دو شعر از ناهید کبیری