
دیالوگ/ گیلانه

رخشان بنیاعتماد
نیش زبون مادرت هنوز رو دلمه. انگشتری تو رو که پس فرستاد، گفت اگه خودت دختر داشتی راضی میشدی یه عمر چرخ فلجی برونه؟ گفتم: بیانصاف مگه بچه من وقتی رفت جنگ، این جور بود؟ سبیل و سنبلش هنوز سبز نشده بود، قد داشت مث شمشاد. هزارون دختر آرزوی عروس شدن اونو داشتن، یه لب بود و هزار خنده.