مسعود کیمیایی
8سال منتظر بودن… یه وقت گفتم زندهای. یه وقت گفتم تنت کو. اگه یه جایی بود، یه قبری بود، من و این پسر میدونستیم چی کار کنیم. رخت و لباس برا زمستون، سوخت برا اتاق، دفتر و کتابچه برا درس پسر. منم شبا میرفتم باهاش درس میخوندم تا اون از درس عقب نمونه. با هم درس خوندیم. تو هم کار بزرگی کردی. دشمنو بیرون کردی. اما یه نامه ازت نیومد. قسط زمینو دادم. میخواستم زنده باشی. حالا اومدی. نه حرف میزنی. نه معلومه میخوای چی کار کنی. با بهمن میری به من نمیگی. اون پالتو رو از تنت در نمیاری. هنوزم جنگ داری!
یکشنبه 7 شهریور 1400
کد مطلب :
138992
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/mZmJA
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved