حکایت چشمهای درختان دهشوراب
مهدیا گلمحمدی|خبرنگار:
صلات ظهر هوا آفتابی بود اما هیچکس سایه نداشت. مه سیاهی کف میدانگاه ولو شده بود و گاهی با باد اینسو و آنسو میرفت. در دهشوراب بوی دود میآمد و دختر آقای مزلقانی با آن لهجه کاشیاش گفت مزرعه را آتش زدهاند تا آفتها را در کاه و کلش گندم و جو بکشند. در قهوهخانه بالای ده، مشاسماعیل لحافدوز دستهایش را روی زانوهایش چلیپا کرده بود و داشت تعریف میکرد که در تهران شنیده که هیتلر در رادیو برلن نطق غرایی کرده و به قوای متفقین برای حمله به ساحل نرماندی هشدار داده است. میرزارضا کدخدای ده با همان اهن و تلپ همیشگی داشت روی اسب بالا و پایین میرفت که با دیدن باباحسن ملاباشی دهانه اسب را کشید. با چشمهایی که مثل تغار بود نگاهی به ملاباشی کرد و گفت: میرزا مگر بهت نگفتم تا تمام نشدن سنگچینهای جاده مدرسه، عملهها را برای ناهار مرخص نکن. ملاباشی استغفراللهی گفت و بعد از اینکه به علامت چشم گفتن سر خم کرد زیر لب گفت: «مرتیکه تا همین پارسال پهنپازن ده بود حالا برای ما دم درآورده.» میرزارضای کدخدا با آن تهریش تنک و سیاهی که مثل قالیچه خرسک عمهرعنا زبر بود با من و مشاسماعیل لحافدوز سلام و روبوسی کرد و دستور غذا داد. فقط کباب چنجه سق میزد. اهالی شوراب میگفتند عنق است اما جنم دارد و از وقتی کدخدا شده مدرسه ساخته و تا آن طرف کوه غلامان برایشان جاده کشیده است. میرزاحسن ملاباشی بالاتنه بلند اما پاهای کوتاهی داشت. شاید همین بود که پشت میز قهوهخانه که نشسته بود آدم قدبلندی را تصور کردم اما وقتی بلند شد برود سروقت عملهها کوتاهیاش توی ذوق زد. میرزاحسنملاباشی پشت قهوهخانه گوش تا گوش برای اسکان عملهها از حساب اجرت خودشان و برخلاف میلشان چادر زده بود و رفت تا برای شروع کار صدایشان بزند. عملهها بیرون چادرها زیر آفتاب لم داده بودند و نان و نوشابه تیرید میکردند. میرزارضای کدخدا هنوز گوشت سیخ اول را به دندان نکشیده بود که از تعلل عملهها خونش به جوش آمد و رفت میخ چادرها را از زمین کشید. چادرها یکییکی میافتادند و عملهها دوتا دوتا سر کار میرفتند. باید فردای آن روز برمیگشتم شهر و برای همین رفتم به دیدن زالنیما دوست زال دوران بچگیام که پس از شلاق خوردن در زندان رژیم، ترک شهر و دیار کرده بود و در دهشوراب با وجود نابینایی نجاری میکرد. مشاسماعیل لحافدوز میگفت گاهی شلاق امضای شرافت است روی پوست شیر. به کارگاه نجاری که رسیدم نه اثری از مه سیاه بود و نه از غرولندهای کدخدا و باباحسن ملاباشی. داخل کارگاه نیما غبار خاکارهای که عطر چوب بهخودش زده بود به پیشوازم آمده بغلم کرد. نجار پیر و نابینای دهشوراب مژههایش هم زیر غبار اره فارسیبر زرد شده بود. بعد از گپ و گفت و نوشیدن چای تمام عصر را درخت کاشتیم. پنجاه و اندی سال از این خاطره پدر از آن روزها میگذرد و در اطراف آن روستا نه از قبر میرزارضای کدخدا و قلدر خبری هست و نه از آرامگاه باباحسن ملاباشی. فقط تمام درختهای عمونیما به بار نشستهاند و روی تنه همهشان میتوانی چشمهایی به درشتی چشمهای مرد نابینای دهشوراب را ببینی.