فغان و خفقان در افغانستان
با چند نفر از افغانستانیهای مقیم ایران درباره تحولات اخیر در کشورشان صحبت کردیم؛ مردمانی که از جنگ، آوارگی، مهاجرت، تحقیر و تبعیض خستهاند
مرضیه ثمرهحسینی ـ روزنامهنگار
بخش اعظم افغانستان به تسخیر طالبان درآمد. 2 دهه استقرار دمکراسی وارداتی، عایدی چندانی برای مردمان افغانستان نداشت و حالا باید بیامید به آینده به استقبال تعصب و خشونت بروند.
ما همه آدمهای «بیکجا»یی هستیم
آقامعلم کتاب شعرش را میبندد و درحالیکه به عکس روی جلد کتاب زل زده، میگوید: «ما، همه ما افغانستانیها، در هر کجای این جهان، «بی کجا»ییم، وطنی نداریم، در هر موقعیت و طبقهای که باشیم، تعلیق هویتی و حقوقی، مشخصه بارز همه ماست، ما به اجبار تن دادهها به کوچ، از فردایمان خبر نداریم، مجبوریم امکان زیستن را خودمان ایجاد کنیم؛ امکانی که در هیچ کجا، هیچکس، هیچ دولت و حکومتی در اختیارمان قرار نمیدهد، ما مهاجرانِ شهروندِ درجه چندم برای هیچ موفقیت یا شکستی نمیتوانیم برنامهریزی کنیم، نمیتوانیم بیدلهره آینده زندگی کنیم، یا بینگاهِ از سر تحقیر و ترحم دیگران، در جایی حاضر شویم و حتی عاشق شویم و این یعنی تعلیق همیشگی و دائمی هویتی و حقوقی.»
آقامعلم آه بلندی میکشد و ادامه میدهد: «خیلی بد است که لجتان بگیرد از همه دنیا، از ابرقدرتشان که روی شما، روی مادر و پدر و فرزند و خاکتان با طالبان معامله کنند و تو نتوانی هیچ کاری جز تماشای شعلههای جنگ در سرزمین مادریات بکنی! اینقدر برایشان بیارزش بودیم که با عجله مذاکرات را تمام کرده و ما را به طالبان فروختند. طالبان هم با استفاده از موقعیت بادآورده، بر زیادهخواهیهایش افزود و به جانمان افتاد. 20سال خاک ما را اشغال کردند، همین آمریکاییها را میگویم، هزار شعار، وعده و وعید دادند و اما دست آخر، هم عملیات نظامیشان علیه طالبان را متوقف کردند و هم در حوزه سیاسی، به این افراط گراها، مشروعیت دادند. آمریکاییها خاک ما را ترک کردند درحالیکه دستاورد 2 دهه حضورشان تنها ویرانی زیرساختها و آوارگی و کشتار مردم و دهبرابر شدن تولید و قاچاق موادمخدر و ناامنی و بدبختی برای افغانستان بود.»
لحظهای مکث میکند تا چشمان ترش را پاک کند. صحبتش را از سر میگیرد و میگوید: «میدانید درد بزرگ، همراهی طیفی از مردم با طالبان از سر ترس جان، نان و گرسنگی است. افغانستان 20سال است که در دور باطلی افتاده که نتیجهاش به سود طالبان است؛ یعنی فقر و بیکاری ناشی از ناامنی و نبود زیرساختها سبب شده که طالبان برای گروهی از مردم و جوانان به امید کار و پول جذاب شود؛ درحالیکه پول در گرو توسعه اقتصادی است و طالبان هم دشمن قسمخورده توسعه است؛ به این صورت که در این دور باطل در نهایت چیزی جز سلطه طالبان باقی نمیماند. تا قبل از خروج نظامیان آمریکایی، ۲۲درصد جغرافیای افغانستان و حدود 5/5میلیون نفر تحت سلطه طالبان قرار داشت، امروز اما بر کل افغانستان مسلط شده است. هرچند، آینده اینطور به کام طالبان نخواهد بود؛ نسل آینده سلطه و تفکر طالبان را بر نخواهد تابید، اما برای رسیدن آن روز مردم افغانستان ناچارند هزینههای زیادی بدهند و شبهای زیادی با کابوس بخوابند.»
بازگشت به روزگار تجربه شده
سلطه طالبان بر افغانستان، احتمالا زنان را بیش از هر گروه دیگری در رنج و عذاب قرار میدهد، آزادیهای کوچکی که زنان بهای بزرگی به خاطرشان داده بودند، در معرض خطر قرار گرفته و نسل جوان مشخص نیست چه آیندهای را تجربه خواهد کرد.
مریم بغضش را قورت میدهد و صورتش را میان دستانش پنهان میکند و میگوید: «دورنمایی که برای زنان در دوران حکومت طالبان میشود متصور شد این است که حقوق شهروندی و حتی انسانی خود را از دست خواهند داد؛ همانگونه که قبلاً این طور بوده است. طالبان در دوره گذشته حکومت خود قواعد سختی علیه زنان اجرا کرد. زنان از محل کار و از دانشگاه اخراج شدند و خروجشان از منزل بدون همراهی یکی از مردان خانواده ممنوع بود. امروز هم هر کار که بکنی نمیتوانی تصویر سیاهکردن پنجره خانه زنان، حجاب اجباری برقع یا پوشیه و ممنوعیت کار پزشکان و پرستاران زن برای مردان، ممنوعیت فعالیت سیاسی یا سخنرانی را از یاد ببری، آیا خیلی زود با سلطه مجدد طالبان بر افغانستان مجدداً همه آن محدودیتها برقرار میشود؟»
غم غربت به کنار، با تحقیر و توهین چه کنیم؟
جاوید، کارگر ساختمان است. او کمردرد، دیابت و 4بچه دارد. جاوید پیشتر سرایدار یک شرکت تولید مواد بهداشتی بود که بهدلیل ساعت کار زیاد، حقوق کم از آنجا بیرون آمد و حالا کار ساختمانی میکند.
او سعی میکند لهجه غلیظش را پنهان کند که راحتتر بفهمم و میگوید: «نمیدانم قبل از مرگم میتوانم باز هم در افغانستان با آرامش و صلح زندگی کنم یا نه. در جایی که اوراق هویتی داشته باشم و بچههایم بتوانند درس بخوانند و مجبور نباشند به سختی کار کنند. غم غربت هیچ زمان عادی نمیشود؛ یعنی نمیگذارند که بشود، کارفرماها بیشتر از کارگرهای ایرانی از ما کار میکشند و کمتر حقوق میدهند. خیلیها مخصوصاً در همین جنوب شهر، ما را به چشم موجودات بدبخت نگاه میکنند و حتی بدشان میآید که بچههایمان در یک مدرسه با بچههایشان درس بخوانند. کارگرهای دیگر مدام میگویند چرا ورود شماها به ایران را ممنوع نمیکنند یا چرا همتان را جمع نمیکنند در یک محلهای خارج از شهر. تحمل این حرفها آسان نیست، اما من سکوت میکنم چون آواره و بیوطنم، چون خانهام در اشغال یک مشت خدانشناس است. با این وضعیتی که الان در افغانستان است، من خیلی غصه هموطنانم را میخورم که به اجبار به سمت کشورهای دیگر سرازیر شدهاند. من برای همه مهاجران جدید نگرانم چون میدانم چه شرایطی در انتظارشان است.»