وقتی میانسالان تاریخ مینویسند
علیرضا محمودی ـ روزنامهنگار
بازگشت به دهه60، یک رویکرد فرهنگی ناهماهنگ اما همگانی در آغاز دهه90 بود. در شبکههای اجتماعی تکههایی از دیدنیها و ندیدنیها پست به پست میگشت. سرهمبندی ترانههای کوچه و کلاغ از لسآنجلسیها با هنر دیجیهای خودی و غریبه از این فلش به آن فلش پلی میشد. در بازار کتاب از دفترهای خاطرات پیشساخته با جلد یکسان تولیدشده در ستاد توزیع کالا و منسوجات تا انواع خاطرات سیاسی چاپشده در داخل و یا چاپشده در خارج و افستشده در داخل خبر از افتادن نان ذهن کتابسازان و کتاببازان و کتابداران در روغن «این یادته» میداد.
در تلویزیون خبری از تصویر رایج صدا و سیمایی از جنگ که در آن خط مقدم و شخصیتهایی چون حاجی و سید و حوادثی چون ارسال فرشته و نوربالازدن حرف اول را میزد، نبود. جمعشدن یک خانواده شلوغ از هراس نفیر وضعیت قرمز شهر به وضعیت زرد روستا برای روایت حول یک عشق نوجوانانه، نمایش ارجاع پشت ارجاع به سرگرمیها و سردرگمیهای دهه شصتی بود. منتقدان همیشه گریزان از کنداکتور سیما و تماشاگران همواره دنبال سر سوزن ذوق وادار شدند که پای شبکه3 بنشینند برای از دستندادن غنیمت نعمتالله. در سینمای ایران که نهادهای تولیدکننده متمرکز با سرمایه موجود و دفاتر فیلمسازی پراکنده با سرمایه ناموجود، با اهداف سیاسی رسمی و دلایل اقتصادی رایج چشم انتظار چرخش تولید با کمک چرخههای موفق هستند، با دو رویکرد متفاوت آستینها را بالا زدند تا از تنور سنتی دهه60 نان فانتزی تازه در بیاورند؛ یکی برای باز تولید ریشه خشونتهای سیاسی یک دوران و دیگری برای بازیافت خاطرات عاطفی یک نسل.
فیلمنامهنویسان راهی دستدومفروشیهای انقلاب و ویاچ اسفروشهای پشت شهرداری و آدمهای جاسنگین رفتند تا برای سکانسهای گریهدار و خندهدار، همذاتپنداری زیرپوستی فراهم کنند. طراحان چهرهپردازی عکسهای پرسنلی را 100در 70چاپ کردند تا در پروژه احیای فکل و پشت مو، قیچیشان راحت بچرخد. طراحان لباس با یاری عکسهای 110و 135به جایمانده در آخرین آلبومهای خانوادگی، پف شلوارهای سند بادی و اپل مانتوهای خفاشی را دوباره به خیاطها سفارش دادند. طراحان صحنه با همکاری پردههای سبز، علمکهای گاز و پرایدها را پاک و به جایشان ایستهای بازرسی و پیکانها را ردیف کردند. هدف ساختن دنیایی تازه از دوران کهنه اما زنده دهه60 بود.
آنها دنبال آبتنی بودند، توان و تمایلی برای شنا نبود. توشه پاسخ برای انبوه سؤالها درباره رگبار اتفاقات و نتایج نه چندان صلحآمیز جابهجاییهای بزرگ به اندازه لازم موجود نبود. زخمها تازه و زخمیها هنوز زندهاند. چه فیلمهای نهادی و چه فیلمهای تجاری قصد نداشتند روایتشان را به انبوه سؤالات ببرند. آنها در میدان ایدئولوژیها خود سعی میکردند تا برای متولدین قبل از دهه70، داستانهایی از ماجراهایی بسازند که با ماجراهای امروز تفاوتهایی دارند. اقبال سیاسی و فروش تجاری هم در ساختن تفاوتها بود و نه رسیدن به تناقضها. چراغ این راه دوگانه میلیاردی «اخراجیها» بود که از بازسازی کمدی دوازده مرد خبیث و ناجورها در اردوگاه در لوای پرچم داستان ملی، برای تماشاگران خورجینی از نمادها و نشانههای دوران را بستهبندی میکرد؛ دورانی که با سالهای دهه80 به اندازه یک شهر و در دهه90 به اندازه یک کشور فرق میکرد.
فروکاستن از تصویر دهه60 به یک کارت پستال از عبرت و لذت، یک خواسته عمومی بود. شاید توصیهای از روانکاوی تأثیر کرده بود که برای مقابله با ریشه ترس در دوران پیشابلوغ نوجوانی باید آن را در زمان پسابلوغ میانسالی بازخوانی کرد؛ بازخوانی در حدی که وقتی کتاب را بستیم و تیتراژ پایانی با نور سالن پیوند خورد، نیازی به مراجعه مجدد به روانپزشک و بالابردن دوز قرصها نباشد. رد تجویز خاطره به جای تاریخ را میتوان در میان پرهیزهای رایج در حاشیه نسخههای پیچیده شده پیدا کرد. از همه نامها و نشانهها برنامه «نامها و نشانهها» کافی است؛ مسابقه تلویزیونیای که شبهای جمعه پخش میشد. پیش از آنکه برفکها تا ظهر جمعه قبل از آغاز تنها سرگرمی موجود با تصویر مبهوت گمشدگان، همه تصویرها را به دندان بگیرند.
در هر دو رویکرد انتظامی و تفریحی آثار بازسازیشده از دهه60، دو شهرام وجود دارد؛ یکی نام بزرگ چهرهای که پرترهاش روی پرونده همه خشونتهای خیابانی الصاق و دیگری نام کوچک کسی که نوارهایش در اشیای ضبطشده از مهمانیهای نامناسب درج شده.