هیس،کارگران کوچک دیکته مینویسند!
کلاس اول دیگری در طبقه دوم برپاست که در آن 8دختر و 7پسر یک گوش خود را به نکات آموزشی خانم صادقی خواباندهاند و گوش دیگرشان را به پچپچکردنهای دوستانه سپردهاند. میانشان، میراحمد 9ساله دوزانو روی نیمکت نشسته و دفتری با برگههای یکدرمیان پاره و مچاله از ته کیف وصلهدارش، بیرون میکشد تا برای املانویسی آماده شود. خانم صادقی صدا صاف میکند و واضح و شمردهشمرده میگوید: «خب... بنویسید... آب...». «چی خانم... یهبار دیگه میگید...». عزیز و عایشه و محمدحمید، فرصت تکرار یا پاسخ را از خانم صادقی میگیرند: «آب دیگه! چی رو دوباره بگه آخه؟ آب... آب... خیلی سخته؟ همون که وقتی تشنهای، میخوری!» از خنده شهرام و سعید که انتهای کلاس سر در یقه هم بردهاند، خانم صادقی به جد تذکر میدهد. نیمکت مقابلشان، رضای 10ساله تکیه زده که حین نوشتن املای «آب»، تازه متوجه روغن سیاهی میشود که ناخنهایش را چرک و کثیف مینمایاند.