• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
شنبه 26 تیر 1400
کد مطلب : 136063
+
-

دغدغه/ تهران را رها کرده‌ایم؟

فاضل جمشیدی

   دلم نمی‌خواهد در تهران راه بروم. کنار خیابان به انتظار و به خیال توقف تاکسی ایستاده‌ام که موتوری بوق می‌زند. بوق، بوق! و چنان از زیر کلاه ایمنی نگاهم می‌کند که انگار تمام شرایط یک قرارداد و توافق دونفره را به تو القا می‌کند. انگار نه انگار که فقط کیف دست تو که اکنون روی شانه‌ات است و البته هدیه دانشجویانت در دانشگاه اصفهان، 2میلیون می‌ارزد.
همه آزاد و رها؛ هیچ‌کس مقید و در بند کسی یا چیزی نیست. تاکسی‌های زرد و سبز و... که از همه آزادتر و خودمختارترند یا خالی می‌گذرند یا عمدتا به‌دنبال دربستی هستند؛ انگار نه انگار که پراید پشت سری به‌جای 420 یا 220لیتر بنزین 1500تومانی، 60لیتر می‌گیرد و از او هم قابل دستیابی‌تر است و قانع‌تر! که «آنچه شیران را کند روبه ‌مزاج، احتیاج است، احتیاج است، احتیاج.»
همینطور که در پیاده‌روها راه می‌روی، باید مواظب روبه‌رو، پشت‌سر و اطرافت باشی که ناگهان یکی تو را صدا می‌کند: آقا؟! آقا؟!... و تو آیا می‌توانی به چند نفر پاسخ مثبت دهی؟ و هرچه پول ریز داری به او بدهی که نیازمند است و محتاج؛ راست یا دروغش گردن او.
هر کاری دارند هموطنانم در تهران، با بوق به سرانجام می‌رسانند؛ تشکر، سلام، اعتراض و وداع. اگر دوست داری جانت را، مراقبت کن؛ همه‌جا هستند موتوری‌ها...
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو؛ بلند صحبت کن، تندی کن و هرچه! واژه نیازمند دریافت حق از طرف مقابلت هست، بگو و اصلا واژه‌های نامتناسب را حذف نکن؛ همانجا در خیابان، کوچه، مترو یا حتی داخل واگن‌ها و اتوبوس‌ها و.... کسی هم اعتراض کرد با چند واژه محکم او را منکوب و محکوم کن! می‌توانی کمتر آزار ببینی و آرام بگذری به‌شرط‌ها و شروط‌ها... لبخند بزن و بگو: «دمت گرم»
وای از هیاهوها و آزادی‌ها و هرکی هرکی‌ها! قانون سیری چند، مشتی!
راه که می‌روی خیلی‌ها نگاهت می‌کنند، فکر می‌کنی تیپ خاصی داری که جلب توجه می‌کنی، نه! پسربچه مأمور تامین غذا از سوی رئیس گدایان منطقه تو را هدف گرفته! آقا نان ‌لواش می‌خری؟ بله جانم! یک الویه کالباس و یک نوشابه! باشه، یک‌بار که هزار بار نمی‌شه. چقدر شد؟ 30تومان. حساب می‌کنی یک‌سوم حقوقت پرید و پسربچه هم!
مهد دمکراسی در متروست؛ واگن‌ها، جمعیت، بازار مکاره، لحظه‌ای آرامش نداری... حتی در زیرزمین، لحظه به لحظه، رنگ به رنگ؛ از دستفروش، سخنران، موسیقیدان، ملتمس دعا، ناصح و... که به‌راحتی راه را در سخت‌ترین‌گذار مترو برای خود باز می‌کنند و ناگهان می‌بینی دختربچه‌ای روی کفش تو افتاده و مشغول برق انداختن کفشت است. دیگر چاره‌ای نداری که به‌سختی ریزترین اسکناس موجود در جیبت را به او بدهی و نوبت را به پسربچه‌ای که فال حافظ می‌فروشد، واگذار کنی!
  سرحال می‌آیی بیرون. وای چه خبره؛ ترافیک، موتور و موتور! چه می‌کنی؟! دیر است و گرفتار می‌شوی. چاره‌ای نداری.
 بپر سوار شو. فقط به او بگو: برو، دیر شده! (دمت‌گرم)... چشمانت را ببند و توکل به خدا. از زمین و هوا تو را می‌رساند.
 باورکردنی نیست، رسیدی! اما نفست بند آمده از این معجزه! پیاده می‌شوی و 3برابر کرایه معمول را داده‌ای و تازه یادت می‌آید که موتورسوار کلاه نداشته و پلاک هم نه، اما رسیدی؛ احسنت مهندس!
خلاصه، تهران را به حال خود رها کرده‌ایم و خیالمان راحت که بالاخره همه به خانه می‌رسند که بی‌نظمی خود، بهترین نظم است و بالاخره همه‌چیز جور می‌شود، که شده تا حالا! صد رحمت به شهرستان‌ها و خیابان‌های کم‌هیاهو و خلوتشان که به‌محض دیدن غریبه‌ها، لبخند و مهربانی‌شان را نثارت کرده و ایمنت می‌کنند که نگران نباش و بفرما که هنوز ما هستیم و مهم‌تر از همه آرامش مشتری و رهگذران است؛ به‌ویژه مهمانان تهرانی‌مان!
خداوکیلی در تهران میلیون نفری به‌حساب سرانه چه تعداد آدم، ناظر به اجرای قوانین هستند، کجاها مستقرند و چگونه تذکر می‌دهند! اگر هست، پس چرا ما نمی‌بینیم؟! انصافا شهر پایتخت و اصلی‌ترین مرکز «ایرانیان» به حال خود رهاست؟! ای‌ولله، دمت گرم، حاجی، مشتی، غلامتم، مخلصیم، یاعلی.

این خبر را به اشتراک بگذارید