ای انسان بدو تا دیر نشده!
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
عدالت!
من: آقا کسی توی گروه هست؟ چرا همهخوابین!
متین: بنال... بُلبُل... اگر با منت سر یاری است!
من: اوف! چه شاعرانه متینجان. آقا یه اتفاق افتاده که شاخ در آوردم.
یاور: اردلان شاخدار! پس یه عکس با شاخهای خوشگلت بذار تا حالش رو ببریم.
من: سر ظهر، در ساعتهای بیبرقی و بیآبی، جلوی بالکن نشسته بودم و از گرما لَهلَه میزدم. تا اینکه یه کِرم از لای خاک گلدون گلهای توی بالکن، اومد بیرون، هوا خوری. شاید نیمساعتی رو با هم گذروندیم. هی چوب جلوی پاهاش میذاشتم و اون بیچاره هم راهش رو کج میکرد ، بعدجای چوب رو عوض میکردم و هی راهش رو صاف میکرد...
احمد: اردلانِ شاخدار ِکرمآزار! آخه چهطور دلت اومد اون زبونبسته رو اذیت کنی؟
من: اذیت چیه؟ کلی با هم حال میکردیم. تازه؛ من هم گاهی توی اون گرما، آب کف بالکن میریختم تا کرم مورد نظر، آبی بنوشه و حالی بکنه.
یاور: خب... تا اینجای کار که همه چیز هماهنگه؛ تو به طبیعت یعنی جناب کرم حال دادی و جناب کرم هم به تو. دیگه چرا شاخ درآوردی؟
من: آخه یکهو حواسم از کرم پرت شد. یه گنجشک ناز و کوچولو، روی دیوار بالکن نشست و چنان با ناله، جیکجیک کرد که نگو! انگار از اول عمر تاحالا رنگ آب رو هم ندیده.
متین: بعد چی شد؟ برای گنجشک هم که آب ریختی؟
من: به دو! رفتم و یه کاسه آب گذاشتم کف بالکن و کمی هم دونه ریختم. گنجشک بیچاره چنان حال کرده بود که نگو. تق و تق، دونه میخورد و نوکش رو تا ته، توی آب میکرد و چنان سرش رو چپ و راست میکرد که آب، روی سر و صورت من هم میپاشید.
فرزاد: خدا خیرت بده مادر! کاش هیچ وقت، تشنه لب نمونی! این کارها که دیگه شاخدرآوردن نداره.
من: گنجشک نامرد یکهو از لبهی کاسهی پرید و چرخید و شیرچه زد کف بالکن!
متین: شیرجه زد توی کاسهی آب تا شنا کنه دیگه؛ نه؟
من: نه بابا! نامرد شیرچه زد کف بالکن و در یه چشم به هم زدن، کرم زبونبسته رو یه لقمهی چپ کرد! این همه بهش آب و دون دادم، اما به حق خودش قانع نشد و...
فرزاد: کوفتش بشه! طبیعتِ بیانصاف! باید کلهی گنجشک رو میکندی.
احمد: ما تو دنیای بیرحمی زندگی میکنیم که دو سوم حیوونها، برای یک روز زنده موندن، باید یه حیوون دیگه رو بخورن. پس طبیعت هم مثل ما آدمها ظالمه.
یاور: صبر کنین! طبیعت مجبوره که بیرحم باشه، اما فرقش با ما در اینه که ما آدمها آزاد هستیم و میتونیم تصمیم بگیریم بهجای ظلم، عادلانه رفتار کنیم.
متین: یوهو! عدالت رو عشقه، فقط خیلی سخته... سخت!
سهشنبه؛ 22 تیر
سلام دفترم! تابهحال در حین دوچرخهسواری، گیرپاژ کردهای؟ یعنی وقتی در پارک خلوت کنار مجتمعمان، سوار بر دوچرخه و هدفون در گوش، با گربهی محل کورس گذاشتهای و باد با سرعت به صورتت میخورد و در سرپایینی مشغول پروازی، یکهو چرخ جلو یا عقب دوچرخهات، فراموش میکند بچرخد و بنای ناسازگاری میگذارد و عین چوب خشک، کیپ میشود و تو را و بقیهی دوچرخه را روی زمین میکشاند!
و تو آش و لاش میشوی و شلوارت و همهی وجودت، داغون میشوند و با مخ، به درخت سپیداری میخوری که از شدت ضربه، نیمی از برگهایش، توی هوا بالبال میزنند و ناخواسته، روی زمین میریزند و نیم دیگر، چون کمربند ایمنی بسته بودند، همان بالا میمانند؟
دو روز پیش، سر ظهر، من و دوچرخهام، با چند ثانیه تأخیر، گیرپاژ کردیم. هنوز صدای ضربهی درخت سپیدار یادم هست: «بوم؛ به توان هزار!»
ولی هر چه بود، از حال نرفتم. یعنی در هوشیاری کامل، همهی فیلم سینمایی اطرافم را تماشا میکردم. تعداد قابلتوجهی مرد و زن و پیر و جوان، دورهام کرده بودند و با دوربینهای مسخرهشان، از سر و کله و دست و پایم، فیلم و عکس میگرفتند تا شاید بتوانند تشخیص دهند چند جای بدنم شکسته و در لایو اینستاگرامشان، بهترین نقش اول مردشان شوم و البته عبرتی برای دنبالکنندگانشان!
شاید از ترس کرونا یا هزار جور مرض دیگر، حتی کسی به خودش اجازه نمیداد که این دوچرخهی لعنتی را لااقل از روی پایم بردارد! تا اینکه یک آقای محترم افغانستانی، جمعیت را کنار زد و پرید وسط و با همان لهجهی زیبایش، فریاد کشید: «کنار برین... بهجای فیلمبرداری، با اون گوشیها زنگ بزنید به اورژانس.... بدو انسان... بدو تا دیر نشده.... بدو...»
دفترم! ادامهی ماجرا چندان مهم نیست؛ بعد از 10 دقیقه، صدای آژیر آمبولانس آمد و در حضور مامان و دو تا از همسایهها و آن مرد مهربان، درمان سرپایی جواب داد و لنگانلنگان، مرا همراه با دوچرخهام که دیگر خیلی دوچرخه نبود، به طرف خانه بردند؛ اما هنوز، صدای آن مرد افغانستانی، توی گوشم میپیچد که میگفت: «ای انسان؛ بدو تا دیر نشده!»
دفترم! در این دو روزه، خبرهای افغانستان برایم مهم شده. دلم برای زنان و مردان افغان میسوزد که با همهی بزرگی، همچنان درگیر جهل و جنگ هستند! اگر آن روز، آن مرد افغانستانی نبود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد و شاید اگر من و امثال من به فکر همسایهی شرقیمان نباشیم، معلوم نباشد در آینده، چه بلایی سر آنها بیاید.
پس ای انسان؛ بدو تا دیر نشده!