• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
شنبه 19 تیر 1400
کد مطلب : 135370
+
-

... انگار معجزه شده باشد

چند پاراگراف درباره ویراستار و داستان‌های هرگز به دنیا نیامده


شهرام فرهنگی ـ روزنامه‌نگار

1ـ یک ویراستار قهار به یادم بیاورید که نوشته‌هایش هوش از سر آدم ببرد. چنان‌که وقتی از عبور باد از میان درخت‌های لختِ زمستان می‌نویسند، آدم عین شاخه‌های خوابیده زیر برف، وقت خواندن درجا یخ بزند. بیهوده عبارت «ویراستاری که نویسنده‌ای شگفت‌انگیز بود» را به موتور جست‌و‌جوی ذهن نسپارید؛ چنین موجودی، دست بالا شخصیتی خیالی است که در ذهن یک رمان‌نویس زندگی می‌کند. بیرون؟ در واقعیت به‌نظر نمی‌رسد دنیا به حدی جای قشنگی شده باشد که آدم‌هایش چنین دغدغه‌هایی داشته باشند. ما که هیچ، اصلا هیچ، ما هیچ، ما نگاه ولی آنجا که الان دارید بهش فکر می‌کنید هم دور از ذهن است که دغدغه‌های روشنفکری به اینجا رسیده باشد که: چرا دنیای ما ویراستاری ندارد که نویسنده‌ای شگفت‌انگیز هم باشد؟ چرا؟ چرا؟ آه چرا؟ چنین دغدغه‌ای، هرجا باشید و درهرحالی و خلاصه هر طور به جهان هستی نگاه کنید، باز هم خیلی شیرین‌تر از مزه کره زمین به‌نظر می‌رسد. از این گذشته، دنیا – در هر زمانه‌ای – به اندازه کافی از جادوگری بعضی‌ها با فکر و کلمه حیران مانده که از فکر کسی هم نگذرد: «چرا ویراستاری نداریم که ویرانگرانه هم بنویسد؟» دست بالا، آدم می‌تواند اینطور موضوع را ببیند که چرا بهترین ویراستارهایی که می‌شناسد یا اصلا نمی‌نویسند یا... وقتی می‌نویسند آدم به‌خودش می‌گوید: کاش هرگز ننوشته بودند.

2ـ  یکی از جالب‌ترین حقایقی که بسیاری از اهالی فلسفه بعد از سال‌ها کندوکاو در ذهن خودشان و تا آنجا که محدودیت‌های فیزیکی و توانایی‌های متافیزیکی‌شان اجازه داده، در ذهن دیگران انجام داده‌اند، این بوده که اصولا آدم با دانستن همه‌‌چیز یا دست‌کم تلاش برای دانستن همه‌‌چیز، خودش را بیچاره می‌کند. چیزی – بیش و کم – شبیه به داستان ایکاروس که وقتی به خورشید خیلی نزدیک شد، بال‌هایش سوخت و سقوط کرد. زیاد دانستن خطرناک است... ولی قرار نیست این متن در ادامه تبدیل به داستانی جنایی بشود، پس به آن زاویه ماجرا کاری نداریم، در محدوده بحث باقی می‌مانیم و اینکه زیاد دانستن بیشتر به‌کار آنهایی می‌آید که قرار است آموزش بدهند. درست مثل معلم ادبیات که وظیفه‌اش یاد دادن تمام زیر و زبرهای زبان فارسی به بچه‌های کلاس است. او چون خودش را برای نبرد با هر پرسش احتمالی آماده می‌کند، باید مسلح باشد. او مثل قطار فشنگ، از دور کمر تا زیر گردن، کلمه و مترادف و مضاف‌الیه و هزار قید و بند دیگر به دور خود پیچیده است؛ چه‌کسی می‌تواند زیر این سنگینی خفقان‌آور دستوری، روی زمین دراز بکشد، لپ‌تاپ را روی سینه‌اش بگذارد و خوش‌خوشک با کلمه‌ها بازی کند؟ حبس ابد در خط‌کشی‌های دستوری می‌تواند فلج‌کننده باشد. در حدی که چنان در دام «بیرون نزدن از خط» گیر می‌افتی که هیچ‌چیز نمی‌نویسی مبادا اشتباه زده باشی.

3ـ حالا تازه «به یک ویراستار چیره‌دست نیازمندم» مفهوم پیدا می‌کند. درست در همان لحظه‌هایی که نطفه نوشته‌ای درخشان در ذهن نویسنده‌ای بسته می‌شود که روی زمین دراز کشیده یا روی مبل ولو شده و با کلمه‌ها عشق‌بازی می‌کند. درست در همین صحنه از داستان، باید به این فکر کنیم که چه‌کسی باید این الماس‌های تراش‌نخورده را صیقلی کند؟ این اگر نباشد – اگر نبود – دنیا این همه رمان شگفت‌انگیز، این همه افسونگری به‌خود می‌دید. دست‌کم وقتی شروع می‌کنیم به کندوکاو در زندگی خصوصی غول‌های داستان‌نویسی تاریخ جهان، درباره خیلی‌هایشان به این پرسش منطقی می‌رسیم که «آنها با این حال، شب و روزشان، اصلا روی پا بند بودند؟!» آن خیال‌های شگفت‌انگیز اغلب خوب ویرایش شده‌اند که چنین درخشان در یادمان مانده‌اند. گرچه بدیهی است که «همیشه پشت نویسنده‌ای موفق، ویراستاری چیره‌دست ایستاده است» ولی اینجا داستان درونمایه‌ای غم‌انگیز پیدا می‌کند؛ به نویسنده‌های شگفت‌انگیز و داستان‌های ویرانگری فکر کن که هرگز به دنیا نیامدند، چون ویراستاری نبود که پشت‌شان بزند، راه‌نفس‌شان را باز کند و بندناف ببرد.

4ـ ویراستار برجسته‌ای که نویسنده‌ای شگفت‌انگیز است شبیه به اسب تک‌شاخ، به یقین افسانه‌ای بیش نیست. نیاز به آسمان‌ریسمان و توضیح و تفصیل هم نیست؛ نویسنده تمام‌عیار، اصولا خودخواه‌تر از آن است که «ایجازش» را  - بی‌دریغ-  به نوشته‌های دیگران ببخشد. این از آن خودگذشتگی‌هایی است که فقط از ویراستاری برمی‌آید که آن‌قدر زیاد می‌داند که درست فهمیده باشد؛ نوشتن، بی‌گمان دشوارترین کار جهان است. آن «نوشتنی» که او شناخته است، به واقع از ذهن انسان نباید، بربیاید! وقتی این را می‌دانی... این را می‌دانی و ترجیح می‌دهی به‌جای آتش برافروختن، کنار آتش دیگران بایستی و هرجا لازم بود هیزمش را بیشتر کنی که خوب بسوزاند. عنوان‌های جاودانه تاریخ داستان‌نویسی بی‌گمان از همین جادو به‌وجود آمده‌اند؛ آن لحظه‌ای که دست تقدیر ویراستاری چیره‌دست را در راه نویسنده‌ای مادرزاد قرار می‌دهد. اینکه چنین رویدادی زیاد هم در تاریخ رخ نداده، نشان می‌دهد تقدیر چندان علاقه‌ای هم به ادبیات ندارد. با این‌همه، این‌ هم هست که اصولا اگر ویراستار چیره‌دستی پیدا کنید، حتی می‌توانید با استعدادی دست و پا شکسته هم در بازار کتاب اسم و رسمی برای خودتان دست و پا کنید. چنین که ریچارد براتیگان در «اتوبوس پیر» تعریف می‌کند: «... دوستم می‌گفت او برای آدم همه کار می‌کند. فقط نوشته‌ها را می‌دهی به او و بعد انگاری که معجزه شده باشد، املا و نقطه‌گذاری‌های درست و جذاب، این‌قدر قشنگ که اشک توی چشم آدم پر می‌شود و پاراگراف‌ها همه مثل معبدهای یونانی می‎‌شوند و تازه او جمله‌ها را هم برای آدم کامل می‌کند».

این خبر را به اشتراک بگذارید