• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
پنج شنبه 10 تیر 1400
کد مطلب : 134660
+
-

داستان دورشدن از فانوس‌های نور

داستان دورشدن از فانوس‌های نور

 یاسمن مجیدی

هرچند که پذیرفتن این مسیر در ابتدا به دعوت اوست اما این منم که به میل و اراده‌ی خویش پا به قایق گذاشته و سوارِ بر آن می‌شوم. سوار می‌شوم و او قایقم را به دریا می‌اندازد.
می‌توانم در همین لحظه از تصمیمم منصرف شوم، می‌توانم راهِ نرفته را برگردم و از قایق پیاده شوم؛ اما این کار را نمی‌کنم. خیال می‌کنم انتخاب درستی کرده‌ام. من به ساحل پشت می‌کنم و تمام توانم را در دست‌هایم جمع می‌کنم تا بی‌وقفه رو به جلو پارو بزنم و حرکت کنم.
هرثانیه، بیش از قبل، از ساحل امن خود دور می‌شوم و به سمت ناشناخته‌ها، به سمت نبایدها،پیش می‌روم.
پریانِ دریا را می‌بینم که دست‌های بلورینشان را از آب بیرون می‌آورند و سعی می‌کنند مانع از حرکتم شوند. صدایم می‌زنند و می‌گویند: نرو. اما من خیلی وقت است که خودم را زده‌ام به نشنیدن. خیلی وقت است که دیگر گوشم بدهکار این حرف‌ها نیست و به رفتن فکر می‌کنم.
موج‌ها را از پی هم می‌شکافم و تندتند پارو می‌زنم. به قدری دور می‌شوم که دیگر چراغ‌های کوچک امید و فانوس‌های نورانی ساحل را هم نمی‌بینم. رفتن را آن‌قدر ادامه می‌دهم که پس از گذشت چند ساعت بالأخره از رمق می‌افتم و از حرکت می‌ایستم. تازه این‌جاست که به خودم می‌آیم و می‌فهمم وسط تاریکی افتاده‌ام؛ آسمان بالای سرم سیاه و دریای اطرافم سیاه. اصلاً این‌همه راه را آمده‌ام برای چه؟ برای رسیدن به کجا؟
ماهیچه‌هایم درد می‌کنند،گرسنه‌ام. سیبی را که از دست او در ساحل گرفته‌ام برمی‌دارم و گاز می‌زنم. شیرین نیست. تلخ است، خیلی تلخ. تلخی‌اش در دهانم پخش می‌شود. از ترس این‌که نکند شبیه زهری در سرتاسر بدنم منتشر شود آن را به بیرون تف می‌کنم.
همه‌چیز را از ابتدا در ذهنم مرور می‌کنم. به ناشناس فکر می‌کنم، به وعده‌های دروغینش. از خودم می‌پرسم: چرا او را همان اول به جا نیاوردم؟ این اولین‌بار نیست که سیب سرخ فریبش را خورده‌ام. هروقت به انجام کار خطایی مشتاق بوده‌ام، او با ظاهری مُوجّه پیش رویم ظاهر شده و مرا به سمت انجام آن کار خطا هل داده است.
شناختنش کار آسانی نیست. شبیه بازیگری است که هرشب با لباس و گریمی متفاوت روی صحنه حاضر می‌شود.
این‌جا هم فرقی با صحنه‌ی تئاتر ندارد. ما بازیگران داستان زندگیمان هستیم و دنیا هم جایی برای نمایش است؛ جایی برای نمایش خوبی‌ها و بدی‌ها، زشتی‌ها و زیبایی‌ها.
به عقب نگاه می‌کنم. تا این‌جا، راه زیادی آمده‌ام. خسته‌ام اما باید به بازگشت فکر کنم. قصد برگشتن می‌کنم که ناگهان اتفاق دیگری می‌افتد. قایق شروع می‌کند به حرکت. نه به سمت ساحل، بلکه به همان سمتی که دیگر نمی‌خواهم ادامه دهم. انگار به این قسمت از دریا که می‌رسی امواج بدشان نمی‌آید تو را هرچه بیش‌تر به طرف تاریکی هل دهند.
حالا بی‌آن‌که پارو بزنم دریا مرا به این‌سو و آن‌سو می‌برد. دریا خروشان است و قایقم را به صخره می‌کوبد. زخمی‌ام می‌کند. وقتی خیالش راحت شد که دیگر نای برگشتن ندارم با تخته‌چوبی شکسته و به‌جامانده از قایق، رهایم می‌کند.
روی موج‌ها شناور می‌شوم و پشیمان از کاری که کرده‌ام. پشیمان از راهی که آمده‌ام. از فرط خستگی به خواب می‌روم. آرزو می‌کنم در خواب برای یک‌بار دیگر هم که شده رؤیای ساحل را ببینم، رؤیای آغوش امن جزیره را.
چه مدت است خوابیده‌ام؟ نمی‌دانم. کم‌کم نوازش‌های گرم آفتاب را روی صورتم احساس می‌کنم. چشم‌هایم را باز می‌کنم و خورشید را در آسمان بالای سرم می‌بینم.
صبح شده است! دوباره به فردا رسیده‌ام. دست هدایتگر و بخشاینده‌ای مرا یک‌بار دیگر به ساحل زندگی برگردانده است. دستم را روی شن‌های ساحل می‌کشم و به انگشتانم اجازه می‌دهم پیوند دوباره را لمس کنند و آن را شکورانه جشن بگیرند.

فَبِئْس الْمَطِیَّةُ الَّتِى امْتَطَتْ نَفْسِى مِنْ هَوَاها، فَوَاهاً لَهَا لِمَا سَوَّلَتْ لَهَا ظُنُونُها وَمُنَاها
پس چه بد مرکبی است مرکب خواسته‌های باطل که نفسم بر آن سوار شده. وای بر این نفس که گمان‌های بی‌مورد و آرزوهای نابه‌جایش با همه‌ی زشتی در برابرش زیبا جلوه کرده.
بخشی از دعای صباح
امیرالمؤمنین علی‌ع

 

این خبر را به اشتراک بگذارید