نوشابه بی نوشابه
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
کارنامهی اعمال!
بالأخره کارنامهی پایان نیمسال دوم کلاسهای مجازی هم بهدستم رسید. بدک نبود، نیمنمره پیشرفت در معدل، 3 نمره رشد در ریاضی و ادبیات؛ همان دو درسی که ترم اول گند زده بودم و...
نگران بابا و مامان نیستم، هر دو در طول این سالها ثابت کردهاند که تلاشم برایشان اهمیت دارد؛ نه رتبه و معدل! و همین رفتار آنها برایم آرامشبخش و ارزشمند است. برخلاف متین که پدرش، عشق رتبهبندی و معدل و رقابت است. متین، توی گروه پیام داد که انگار دهم شده؛ دهم در پایه، و انگار پدرش توقع داشته که اول تا سوم پایه شود؛ آن هم پایهای که حدود 90 نفر است،و حالا بابایش ترش کرده و او هم از ترس بابایش، زندگی را جهنم کرده و خودش را توی اتاق حبس. متین دیوانه! دهم که عالی است، محشر است. من که با این همه دک و پز، انگار نفر پنجاهم پایه شدم! البته به نسبت تلاشم، از خودم راضی هستم. در طول سال تحصیلی، درس که خواندم، فیلم هم دیدم، به گروههای مجازی هم سرک کشیدم، خوابم هم که بدک نبود؛ خلاصه امسال هم فال بود و هم تماشا! بالأخره شرایط امسال هم سخت بود، برخی از بچهها «اپن دِ بوک» امتحان دادند، برخی در طول زمان امتحان، واتساپشان به عالم غیب وصل بود و برخی هم پسرعمهجان و دختر خالهجان دکترمهندسشان، بهجای آنها امتحان دادند و خودشان، فقط مهندس ناظر بودند. خب! در این شرایط که بزرگترین خطای من در امتحان ادبیات، دیدن سال تولد و وفات دو شاعر، از ته کتاب بود و سر امتحان علوم، فقط چشم چپم به جدول مندلیف افتاد و همین؛ از خودم راضی هستم. از خودم، معدلم، تلاشم و البته وجدانم!
ای وای... دفترم! متین نیمساعت پیش، توی گروه پیام داده بود که گشنه است و نمیداند چه کند! البته بچهها، در عالم رفاقت، سنگ تمام گذاشتند و برایش، کلی استیکر پیتزا و چلوکباب و سوسیسبندری با نوشابه و ژله فرستادند تا گشنگیاش، برطرف شود. ولی من گفتم: «درِ اتاقت رو باز کن، برو پیش بابات و پرینت کارنامه رو نشونش بده. بعد هم سرت رو بالا بگیر و بگو این نتیجهی تلاش منه» اطمینان داشته باش پدرت تحویلت میگیره و...
دفترم؛ الآن حدود ساعت 10 شب است و نیمساعتی است از متین هیچ خبری نداریم؛ یاور الآن یه پیام داد: «یا از گشنگی از حال رفته و یا دل رو زده به دریا و رفته سراغ پدرش...!
پیام بعدی من این بود: «شاید هم الآن رفته توی دیگ ماکارونی و دهنش پر از تهدیگ سیبزمینیه!»
دوشنبه؛ سیو یک خرداد!
دفترم! تو که غریبه نیستی، تا دوسه سال پیش، هر وقت توی مدرسه پا به توپ میشدم، سعی میکردم شبیه رونالدو بدوم؛ تر و فرز! حتی بهقول بچهها، شادی بعد از گلهای شانسی که گاهی به نام من در زنگهای ورزش ثبت میشد، مثل او بود؛ به طرف فردی نامعلوم در گوشهی زمین میدویدم و هنگام پرش، چرخی 90 درجه میزدم و لبهایم را غنچه میکردم و میگفتم «هـ.......و!»
باید اعتراف کنم که گاهی در لحظههای عادی هم، کلهی مبارکم را هم جوری بالا میگرفتم که استخوان متحرک وسط گردنم، عین رونالدو بیرون بزند و با قورت دادن آب دهانم، بهشکلی برآمده، بالا و پایین برود؛ عین خودش! موفقیتهایش مرا خوشحال میکرد و غمهایش، مرا غمگین! بهخصوص که اطمینان داشتم این شرایط ایدهآل را با بخور و بخواب بهدست نیاورده. یعنی در همین سن و سال، برای ماندن در سطح اول فوتبال جهان، کلی زحمت کشیده و رنج دیده. اما از وقتی رفت یوونتوس، از چشمم افتاد. تا همین چند روز پیش که دوباره به چشمم برگشت:
در مسابقات یورو 2020، وقتی در کنفراس مطبوعاتی، دو تا بطری نوشابه را از جلوی دوربین کنار زد و بطری آب معدنی را بلند کرد و گفت: «آب بنوشید!»
همین چند روز پیش، در یکی از همین برنامههای بیمزهی آشپزی تلویزیون، آقای مجری پرسید: «برای آمادهکردن یک لیوان چای شیرین، چند قاشق شکر به آن اضافه میکنید؟» که من در ذهنم جواب دادم: «سه قاشق» و آقای مجری گفت: «سهتا! پس بدانید و آگاه باشید که در یک لیوان نوشابه، 10 قاشق شکر به خوردتان میدهند و میخواهند تپلتان کنند و دندانهایتان را عین مختان بپوسانند و استخوانهایتان را بشکنند و هدیهای بهنام «دیابت» تقدیمتان کنند و...» آن روز حرف آقای مجری که بیشتر به فکر قالبکردن ماهیتابههایش بود، به دلم ننشست؛ اما رفتار رونالدو، کاملاً رفت توی مخم و الآن درست یک هفتهاست که پاک پاکم!
رونالدوجان! البته امشب، شرایطی اضطراری پیش آمده؛ بعد از حدود یکسال، در شرایط کرونا،خانوادهی محترم سفارش پیتزا دادهاند! پیتزا هم که با آب، از گلو پایین نمیرود! بهنظر ت چه کنم؟
برای لحظاتی جلوی آیینه رفتم. برآمدگی وسط گلویم، بدون اراده، بالا و پایین رفت!
حملهی خفاشی!
دفترم! الآن ساعت دوی نیمهشب است ومن زیر پتو، دارم به خودم میلرزم! حدود 10 دقیقهای است که یک فروند خفاش، از پنجره، وارد اتاقم شده و دارد خودش را به در و دیوار میکوبد! در این سالهای کوتاه عمرم؛ حملهی سوسک و مورچه و ملخ را دیده بودم؛ اما خفاش را نه!
بیشتر ترسم هم بهخاطر کروناست. آخر یادم است که میگفتند بیماری کرونا، از جناب خفاش به ما انسانها منتقل شده؛ حالا من بدشانس که با این همه رعایت و ماسک و الکل و شستوشوی سر و صورت، تاحالا از دست کرونا فرار کردهام؛ باید خود اصل جنس سراغم بیاید و کرونای کوفتیاش را به من منتقل کند!
از ترس، حتی زبانم هم بند آمده و نمیتوانم داد بکشم. عجب غلطی کردم بهخدا! بابای بیچارهام اینقدر توصیه کرد که در تابستان هم، مثل بچهی آدم، شبها بخوابم و روزها بیدار شوم؛ اما گوش نکردم و پنجرهی باز و تنها چراغ روشن در محله،همین اتفاقی را رقم زد که نباید میزد.تنها راهی که به ذهنم رسید، این بود که با بدبختی، چراغ اتاقم را خاموش کنم و بروم زیر پتو؛ مثل هماندفعهای که دو تا ملخ حمله کرده بودند! و حالابا نور چراغقوهی موبایلم، مشغول تنظیم آخرین وصیتهایم به تو هستم؛ اما نمیدانم چرا لعنتی نمیرود! صدای برخودش با در و دیوار را به خوبی میشنوم!انگار کور است! وای خدا! خودش را محکم به پتو کوبید! بابا... بابا...