مهدیا گل محمدی
مرتضی آدم عجیبی بود. هیچ کارش به آدمیزاد نمیخورد. همهچیز را زیبا میدید. هر سال در آخرین روز بهار مثل همه بازیکنهای حرفهای که سر چوب بیلیارد و میان انگشتانشان گچ میمالند و بعد آنرا تمیز میکنند، گچ میان انگشتهای شست و سبابهاش را پاک میکرد و بعد کفشهای پاتیناژش را میآورد تا با هم روی یخهای سالن سر بخوریم. انگار قسم خورده باشد بعد از بیلیارد بهاری، اسکیت روی یخ تابستانی برود. یک روز را هم نمیگذاشت از دستش در برود. خیلی ایاغ بودیم. کفشهایمان هر دو مشکی و براق بود و تا جایی میان زانو و مچهایمان بالا میآمد و هر تابستان از این همپایی و با همستبودن کیفور میشدیم. هر روز راس ساعت هفت و نیم صبح مثل سرنانوازی که همیشه سازش به قد و بادش به لپ باشد کفشهای براق پاتیناژش را از روی دسته موتور هارلیدیویدسن آخرین مدل و آجریرنگش بر میداشت و بعد از بوی سیگار برگش وارد سالن میشد. گاهی در سرمای 10درجه زیر صفر تابستان سالن، گرممان میشد و بستنی با روکش طلا میخوردیم. اصلا تابستان یعنی بستنی. یک روز همینطور که داشتیم بستنی میخوردیم قرار گذاشتیم شبها هم برویم زمین درساژ (حرکات نمایشی اسبها) لواسان. آنجا هم همه ما را میشناختند و از این شهرت کیف میکردیم. زمین درساژ جای سرسبزی در کوهپایههای لواسان بود. اتاق اختصاصی داشتیم اما میان دشتی سبز چادر میزدیم و درون چادر پاهایمان را درست زیر خط باریکی از رودخانه و خط پهنی از کوهها جایی میان مربع ورودی چادر قاب میگرفتیم. اگر آن روز درهای سردخانه قفل نمیشد این روال شاید تا آخر عمرمان ادامه داشت.
آن روز لعنتی داشتیم با چکمههای لاستیکی مشکیمان یا همان کفشهای به قول مرتضی پاتیناژمان روی یخ نازک کف سردخانه سر میخوردیم که ناگهان صدای قفلشدن درها به گوشمان خورد. یک آن با چشمهای وقزده به هم نگاه کردیم. مرتضی با آن دستهای کبره بسته - حتی تابستانها هم که عملگی نمیکرد گچ ساختمانی زیر ناخنهایش را فرنچ مانیکور دائم کرده بود- افتاد به جان در اما نتوانست بازش کند. سردخانه گوشتهای یخزده آنقدر سرد بود که کافی بود شبها پس از رفتن کارگرها یک سطل آب خالی کنم کف سالن تا صبح که مرتضی میآید کف آنجا حسابی یخ بزند و دو تایی بتوانیم روی یخ نازکش لابهلای گوشتهای یخزده و آویزان از سقف، لیز بخوریم. یک ساعت بعد مرتضی که به هنو هن افتاده بود، سیگاری که توتونش را از تهسیگارهای رستوران زمین درساژ جمع میکرد و لای برگی از کاغذ میپیچید آتش زد. دود سیگار میان بخار نفسهایمان گم شد. با حرفلرزه و دندانقروچه و نیشخندی مخصوص وقتهای عصبانیتش گفت: «ایییینجا یخ بزنیم دییییگه کیییی بره با هارلیدیویدسون زمییییین درررررساژو مینروووبی کنننه؟». راست میگفت برای برداشتن تاپالههای اسبها فقط فرغون آجری رنگ مرتضی بهکار میآمد، حقا که هارلیدیویدسونی بود برای خودش. برای مینهایی که اسبها پس از هر بار به اسطبل آمدن میانداختند یکی باید مینروبی میکرد. اگر پای کسی روی این مینهای ضدنفر اسبها میرفت صددرصد دو نفر مینروبی که البته من و مرتضی بودیم در جلسهای شبیه یک دادگاه صحرایی محاکمه میشدیم. دو ساعت بعد برفی تابستانی و نرم به رخ مرتضی سفیدآب مالیده بود. برف سفید و قندیلهای ریز روی نوک مژهها و سبیلهایش طوری نشسته بودند که با هر حرفلرزه و پلکزدنی بالا و پایین میرفتند. مثل همیشه گرسنه بود اما دیگر بستنی زعفرانی را که میگفت انگار رویش ورقهای از طلاست را نخورد و سه ساعت بعد اگر میان ورجه و ورجهکردنهایت برای یخنزدن روی دستهایت کلهمعلق میزدی مرتضی را میدیدی که یک تکه گوشت آویزان از سقف است.
خاطرات یخ بسته آن سال مثل یک مومیایی هزاران ساله با چشمهایی بینگاه هرگز در ذهنم آب نمیشود. اما برای مرتضی که حالا هزاران کیلومتر از من دور است خوشحالم. گاهی برایم عکس میفرستد. در آخرین عکساش مرتضی که برای تعطیلات به هند رفته، کنار ساحل رود گنگ نشسته و روی کومهای از آتش، چوب میاندازد و سیگار برگ میکشد.
سه شنبه 1 تیر 1400
کد مطلب :
133842
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/9rv9J
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved