• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
یکشنبه 30 خرداد 1400
کد مطلب : 133648
+
-

بوک مارک/ شب‌های تهران

غزاله علیزاده

بهزاد نشست، و سنگ سرد پوشیده از شبنم را با انگشت‌هایش لمس کرد. متواضع و محجوب بود، انگار که آسیه را از مادر او خواستگاری می‌کرد.در تصورش با زن مرده حرف می‌زد: ظاهر و باطن همینم، نه خیلی خوب نه بد، نه خیلی ثروتمند نه آس و پاس، توی همین شهر درس خوانده‌ام، با شما بیگانه نیستم، رنج و مشقت‌هایتان را درک می‌کنم... با سرافرازی مرگ را پذیرفته‌اید. دختر شما را خیلی دوست دارم، مثل نیمه‌ای از وجودم، خودتان که آگاهید. سعی می‌کنم، او را خوشبخت کنم، مثل سایه خودش همراهش باشم. ای‌مادر گرامی ما را به هم نزدیک کن.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید