خاطرات اسبابکشی
یادداشتهایی درباره مصایب رفتن از خانهای به خانهای دیگر
نورا عباسی ـ روزنامهنگار
اسبابکشی برای همه با مشقت همراه است و کمتر کسی پیدا میشود که از روزهای قبل و بعد اسبابکشی خاطره دلنشینی به یاد داشته باشد اما گاهی گذر زمان و فاصله گرفتن از اسبابکشی باعث میشود که مرور یک خاطره جالب بهنظر برسد. خاطرات اسبابکشی برای بعضی با مهربانی اطرافیان گره خورده است و برای بعضی نیز با اتفاقات و ایدههای عجیب حمل وسایل. زهرا، امین و ندا سه نفری هستند که از روزهای اسبابکشی خود یا اطرافیانشان خاطرات جالبی به یاد میآورند و این خاطرات را برای ما روایت کردهاند.
خاطره زهرا؛ همدلی برای رفع یک فاجعه در اسبابکشی
اسبابکشی برای من همیشه با اضطراب همراه است و تنها یکبار بود که این اضطراب با حس همراهی و همدلی در دلم جای گرفت. داستان مربوط به اوایل دهه80 است، زمانی که دختر یکی از همسایهها بعد از ازدواج قرار بود راهی شهر دیگری شود. همسایه ما بخشی از جهیزیه دخترش را بار کامیون کوچک یکی از اقوامش کرد. قرار شد که این بار با احتیاط کامل راهی جاده شود و به منزل تازه عروس و داماد برسد اما این اتفاق نیفتاد.
آنطور که همسایهمان بعدها برای ما تعریف کرد، کامیون صبح زود روبهروی خانه همسایهمان رسیده و تا جایی که امکان داشت وسایل نو و اصلی زندگی دختر همسایه را در خود جای داده بود. مادر و پدر دختر تازه عروس هم با سلام و صلوات کامیون را راهی جاده کرده بودند و راننده هم قول داده بود که با احتیاط، تمام مسیر را طی کند. گویا حوالی عصر بود که صاحب کامیون با همسایه ما تماس میگیرد و اتفاق بدی را خبر میدهد؛ کامیون در جاده چپ کرده بود.
خانم همسایه که با گریه به در خانه ما و چند همسایه دیگر آمده بود از شدت استیصال نمیدانست چه کند، نگران وضعیت دخترش بود که چند روز دیگر منتظر عروسیاش بودند و نمیدانست چطور به دختر و دامادش بگوید که بخش اعظم اسباب زندگیشان از بین رفته است.
نمیدانم چهکسی این پیشنهاد را داد اما همه همسایهها از آن استقبال کردند، اینکه اهل محل دست بهدست هم دهند و هر فردی با توجه به توان مالیاش، به این خانواده کمک کند و پولی قرض دهد تا بخشی از جهیزیه دوباره خریداری و به خانه عروس و داماد فرستاده شود.
کار با سرعت هر چه تمام پیگیری شد، همسایهها دست بهدست هم دادند، پول خرید دوباره بهدست همسایه رسید و چند روز دیگر دوباره کامیونی برای حمل بار جلوی در خانه همسایهمان بود. هر چند این اسبابکشی با یک فاجعه شروع شد اما در ادامه راه در خاطره جمعی محله ما بهعنوان یک همدلی و کار تیمی ثبت شده است.
خاطره امین؛ اسبابکشی با خلاقیتهای پدرانه
پدر من همیشه صاحبخانه بود و تنها یک بار- اگر نخستین اسبابکشی برای حمل جهیزیه مادرم را بهحساب نیاوریم- برای رفتن به خانه جدید، اسبابکشی را تجربه کرده بود؛ این بیتجربگی پدرم موجب شد تا سختترین اسبابکشی با محوریت ایدههای خلاقانه پدر برای من رقم بخورد.
ما طبقه سوم یک آپارتمان ساکن بودیم، خانهای که پلههایش به عذاب روزانه ما تبدیل شده بود، درد پای پدر و مادرم باعث شد تا به خانه دیگری نقل مکان کنیم اما مسئله پلهها چنان بغرنج بود که در زمان اسبابکشی نیز نقش اول را در سخت شدن اسبابکشی ایفا کردند. همانطور که گفتم پدرم تجربه اسبابکشی نداشت و تصمیم گرفت که تنها حمل اجاق گاز، لباسشویی، یخچال و مبل را به کارگرها بسپرد و بنابر گفته خودش راهحل جذابی برای حل مشکل پلهها در زمان اسبابکشی داشت. من که در آن زمان 18سال داشتم، گوش به فرمان ایدههای پدر بودم و البته چارهای جز این نداشتم.
روز اسبابکشی فرا رسید، ابتدا کارگرها آمدند و وسایل بزرگتر را بردند، ما هم با خیال اینکه اصل اسبابکشی، مربوط به حمل وسایل بزرگ است با آرامش کامل منتظر تمام شدن فعالیت کارگرها ماندیم. پدرم پس از چند ساعت به خانه برگشت و سوت شروع اسبابکشی با نیروهای خودی یعنی من و برادر کوچکترم را به صدا درآورد.
تمام وسایل باقیمانده – که کم کم متوجه شدیم اصلا کم نیستند- در ملحفههایی که از قبل آماده شده بودند، میپیچیدیم، در این هنگام پدرم یک طناب ضخیم و بلند را آورد و در برابر نگاههای متعجب ما توضیح داد که قرار است تمام این وسایل را از پنجره و با طناب به طبقه اول برسانیم و بعد در داخل ماشین قرار دهیم، آن را در خانه جدید تخلیه کنیم و دوباره برگردیم. پدرم از این ایده خلاقانه خودش لذت برد و هنوز هم این خاطره را با حس پیروزی تعریف میکند اما من و برادرم در آن روز تلخترین اسبابکشی عمرمان را تجربه کردیم.
ندا؛ اسبابکشی به خانه اشتباهی
تا به حال شده است که 2بار در فاصله چند روز اسبابکشی کنید؟ این اتفاق برای من افتاده است. من و همسرم باید یک خانه جدید را برای جابهجایی انتخاب میکردیم و بهدلیل آنکه انتخاب خانه با بیماری و عمل جراحی مادرم همزمان شده بود، من جز یکبار- آن هم با دقت پایین- خانه را ندیده بودم. آن آپارتمان هنوز تکمیل نشده بود و قرار بود که در هفتههای بعد کابینت خانه نصب شود.
در روزهای منتهی به روز اسبابکشی، همسرم متوجه شد که باید به یک مأموریت فوری برود، بنابراین من ماندم و اسبابکشی به خانه جدید. با کمک خانواده و دوستانم وسایل را به خانه جدید بردیم و نزدیک به نیمی از وسایل را چیدیم، در تمام مدت حس غریبی به خانه داشتم، گمان میکردم که این خانه با آن خانهای که روز اول دیدهام، فرق دارد. تمام این احساساتم را به پای نصب کابینت و کامل شدن خانه گذاشتم تا اینکه دو روز بعد همسرم از مأموریت برگشت.
همسرم در همان ابتدای کار با تعجب از من پرسید چرا وسایل را به طبقه دوم آوردهام؟ همان لحظه بود که آب سردی بر سرم ریخته شد و متوجه اشتباه عجیب و البته خندهدار خودم شدم. با توجه به اینکه تمام واحدهای آپارتمان خالی و کلیدهای طبقات یکسان بود، من وسایل را به جای طبقه سوم در یک طبقه پایینتر جای داده بودم. هنوز خستگی اسبابکشی از تن و ذهنم خارج نشده بود که مجبور شدیم دوباره وسایل را به طبقه سوم ببریم و تمام مراحل اسبابکشی را تکرار و البته کلید خانه را عوض کنیم.