روایت دوچرخهسواری حرفهای که پایش را از دست داد اما هنوز با دوچرخه ماجراجویی میکند
رکابزنی بدون پا
محمدصادق خسرویعلیا
پاییز بود. باران سراسیمه میبارید. دلهرهای سرد و نمناک به جان جاده افتاده بود. سهیل در خواب، رؤیای خانه را میدید، خواب ندا را، رؤیایی عاشقانه و پرمهر. مهرماه آن سال انگار از مهر بیزار بود. ندا همسر سهیل برخلاف همه سفرها اینبار با او نبود. کسی که همپای او همه تپه ماهورها را رکاب زده بود نتوانست در این سفر سهیلش را همراهی کند. یعنی اجازه ندادند. مربی و تورلیدر جوان دوچرخهسواری راهنمای تور دوچرخهسواری چند گردشگر آلمانی شده بود و گردشگران تمایل داشتند سهیل بهتنهایی با آنها سفر کند. او هم به خواسته گردشگران احترام گذاشت و تنها رفت. سهیل نمیدانست این سفر قرار است همه دلخوشی و امیدش را نیست و نابود کند. برای جوانی که زندگیاش با رکاب زدن معنا پیدا کرده، عشقش دوچرخهسواری است و کارش مربیگری دوچرخهسواری، از دست دادن یک پا و یک دست یعنی نابودی همهچیز.
شوک بزرگ
زندگی سهیل کوچکی قبل از آن باران و جاده خیس و مهرنامهربان، تازه داشت زیر زبانش مزه میکرد. خیلی اتفاقهای قشنگ افتاده بود برایش. بعد از ۵ سال تلاش بیوقفه، تبدیل شده بود به یکی از مربیهای مطرح دوچرخهسواری، تورهای هفتگی ماجراجویانهاش به راه بود و مربی جوان نیمه گمشدهاش که درست مانند خودش مجنون دوچرخهسواری بود را یافته بود؛ همسرش ندا را. او خود را در سراشیبی شیرین زندگی میدید که ناگهان راننده تسلیم جاده خیس و لغزنده پاییزی شد. اتومبیلی که سهیل روی صندلی آن با چشمان بسته رؤیای شیرین بازگشت به خانه را میدید، لغزید و از جاده بیرون رفت. پاییز ۹۸ بود که زندگی سهیل هم با واژگونی آن اتومبیل واژگون شد؛ «وقتی چشمانم را باز کردم و بهخودم آمدم همهچیز مثل روز روشن بود. من سالها بهصورت حرفهای ورزش میکردم و یک ورزشکار ضایعه نخاعی را خیلی زودتر از بقیه درک و لمس میکند. نیمی از بدن من بیحس بود و تکان نمیخورد. دست و پای یک سمت از بدنم مانند شاخهای خشک بیحرکت بودند. نمیدانستم چه باید بکنم وحشتزده، گیج و مبهوت روی ویلچر مرا میبردند به داخل بخش. در راهروی بیمارستان مثل دیوانهها از این و آن میپرسیدم: آقا، خانم من خوب میشوم، نه!؟ چیزیم نیست نه!؟ گاهی از ترس میخندیدم، گاهی فریاد میزدم، گاهی از هوش میرفتم.»
پای ماجراجو
یک هفته بستری در بیمارستان شیراز، بدترین و وحشتناکترین روزهایی بود که سهیل تجربه کرد. او در شیراز بود و همسرش در تهران در انتظار بازگشت او؛ «در شرایطی که تکلیفم با خودم معلوم نبود سختتر از هر چیز در جریان گذاشتن خانواده و عزیزانم بود. به آنها چه باید میگفتم؟ چطور میگفتم؟ دادن این خبر، ماجرا را برایم تلختر میکرد. بالاخره من در شهر دیگری بستری بودم و باید از پشت تلفن با آنها حرف میزدم تا خیالشان راحت باشد که زندهام. قرار شد به آنها بگویم که حالم خوب است و فقط پایم شکسته است. ای کاش اینطور بود با خودم میگفتم ای کاش پایم میشکست! زودتر از همه ندا به بیمارستان رسید. او فیزیوتراپیست است و بعد از شنیدن ماجرا تمام تلاشش این بود که بهترین تصمیم و روش درمان را برای سهیل درنظر بگیرد؛ «ندا شوکه بود اما از من همهچیز را پنهان میکرد حتی اشکهایش را. حالا که آن بحران را پشت سر گذاشتهام هر وقت خاطر ه آن روزها تداعی میشود اشکهای ندا بند نمیآید. چه روزهای سختی پا به پای من پشت سرگذاشت. آن روزها دیوانه وار مغزم کار میکرد و یکسره به پایم فکر میکردم. به آن نگاه میکردم. به پایی که همه شوق و هیجان من از زندگی را میساخت. به پایی که با آن دماوند را فتح کرده بودم. به پایی که با آن هزاران کیلومتر رکاب زده بودم و پا به پا به ماجراجویی میرفتیم. مگر هضم آن به این راحتی است.»
رکورددار برگشت به جامعه
سهیل بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد تازه ترس و وحشتها به سراغش آمد؛ «پایی که با آن همه جا میرفتم دیگر کار نمیکرد و من از آینده نامعلوم خودم هراس داشتم.» مربی دوچرخهسواری در تهران تنها نبود خانواده بزرگی از دوستان دوچرخهسوارکه سهیل را میشناختند به یاریاش آمدند و این اتفاق باعث شد معجزه بزرگی رخ دهد معجزهای که شاید اگر ندا نبود هیچگاه اتفاق نمیافتاد؛ «دوستان به من میگویند تو رکورددار برگشت به جامعه هستی. درست ۱۲ روز بعد از مرخص شدنم از بیمارستان به جشنی رفتم که در سفارت تایلند برگزار شد و من دعوت شده بودم بهعنوان یکی از سفیران دوچرخهسواری که به آن کشور سفر کرده بود. در سفارتخانه وقتی مرا روی ویلچر دیدند با تعجب پرسیدند پس دوچرخهات کو ؟ چه شده!؟ تو تا همین چند روز پیش با دوچرخه تکچرخ میزدی حالا چه بلایی به سرت آمده؟ من با کمال آرامش در پاسخ به این سؤالات لبخند زدم و گفتم حالا هم طوری نشده با همین ویلچر برایتان تکچرخ میزنم!» آن اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده بود و سهیل تا از بیمارستان مرخص شد با خودش عهد کرد آنقدر تلاش کند که هر چه سریعتر به زندگی بازگردد؛ «مثل باتلاق بود، هر چه در آن بیشتر دست و پا میزدم و فکرم مشغولش میشد بیشتر در آن فرو میرفتم، باید اول با خودم کنار میآمدم. میدانستم تا با خودم کنار نیایم هیچکس نمیتواند به من کمک کند در چنین شرایطی سختترین مرحله، پذیرش است. پذیرفتن آن حادثه و آن سرنوشت بزرگترین و مهمترین قدم برای زندگی دوباره است. بعضی از آدمهایی که مانند من در شرایط مشابه قرار گرفتهاند، مدام در جنگ و جدال با واقعیت هستند و گاهی ممکن است تا آخر عمر آن را نپذیرند. پذیرش این اتفاق به من خیلی کمک کرد. باعث شد که فکرم را مشغول محدودیتی که برایم بهوجود آمده نکنم و بهدنبال مسیری باشم که به واسطه آن راه هموارتر شود.»
دوباره یاد گرفتم
مربی جوان بعد از آن سانحه انگار تازه متولد شده بود و باید خیلی از چیزها را دوباره یاد میگرفت؛ «پا نداشتن فقط به راه نرفتن ختم نمیشود. از پس خیلی از کارهای معمولی روزمره که در گذشته انجام میدادم، برنمیآمدم. مثلا رانندگی، ورزش کردن و خیلی چیزهای دیگر. ندا در کنارم ایستاد تا من دوباره از صفر شروع کنم و یاد بگیرم. تحرک نداشتن برای من مانند سم بود و مثل روز برایم روشن بود اگر دست نجنبانم و خودم را برای حرکت آماده نکنم انواع و اقسام بیماری سر وقتم خواهند آمد. البته باید ابتدا روحیهام را آماده میکردم، بعد جسمم را. علاقه زیادی به چوب دارم این علاقه از زمان کودکی در من ایجاد شده. از وقتی که پای کارتن پرمحتوا و زیبای بچههای آلپ مینشستیم. یکی از شخصیت کارتونی این مجموعه لوسین است. پسری که مجسمههای چوبی زیبا میساخت. من روحم را صیقل دادم و مثل یک کودک مانند لوسین شروع کردم به تراشیدن چوب. مجسمههای چوبی ساختم آنقدر که در این هنر و حرفه حرفی برای گفتن دارم. هنوز مجسمه میسازم و خیلی از آنها را میفروشم و علاوه بر عشق و علاقه یکی از منابع درآمدم محسوب میشود.»
سفر به جنوب
قرار نبود مربی که همیشه عاشق ماجراجویی بود در گوشه خانه تا پایان عمربنشیند. هر چند تراشیدن و ساخت مجسمههای چوبی به او آرامش میداد اما پای او دلش رفتن میخواست؛ «از لحظهای که در بیمارستان بودم بهدنبال راهی میگشتم تا به وسیله آن بتوانم دوباره دوچرخهسواری کنم. چه کسی این برنامهریزی را میکرد؟ کسی که همین الان هم برای سوارشدن به اتوبوس نیازمند کمک است، کسی که برای یک سرویس بهداشتی رفتن باید امکانات و شرایط خاصی برایش مهیا شود.» رؤیای مرد جوان از نظر دیگران هر چند دستنیافتنی بود اما او این رؤیا را خیلی نزدیک میدید. یک سال بعد سهیل با همان شرایطی که در موردش حرف زد به جنوب رفت. یک هفته. با دوچرخه خودش؛ «یک سال تحقیق کردم. با چند شرکت خارجی آشنا شدم که دوچرخههای متناسب با وضعیت جسمانی افراد میساخت اما قیمتهای آنها واقعا برای من سرسامآور بود. ۱۵هزاردلار به بالا. با خودم گفتم اگر آنها میتوانند ما هم میتوانیم. با کمک یکی از دوستانم دست به کار شدیم. یک سال آزمون و خطا کردیم تا اینکه بالاخره این رخش ساخته شد. رخشی که مرا به دنیای ماجراجویی بازگرداند. حالا سفرها و تورهای هفتگی دوباره برقرار شده و من در مسیر سخت خاکی با این دوچرخه، ماجراجویی میکنم.»
باشگاه دوچرخهسواری
سهیل دوچرخه خودش را ساخت. اما این پایان کار او نیست. او حالا بازگشته به ادامه رشته اصلیاش. به مربیگری دوچرخهسواری. تا قبل از آن تصادف ماجراجوی دوچرخهسوار، یک مربی و راهنمای تور بود اما حالا سهیل باشگاه دوچرخهسواری در تهران تاسیس کرده و کلی شاگرد دارد؛ «سرمان حسابی شلوغ است، هم من و هم ندا. حسابی درگیر باشگاه هستیم و آخر هفتهها دوچرخهسواری میکنیم. بچهها طبق عادت همیشه میگویند برویم آخر هفته یک پایی بزنیم، من به آنها پیشنهاد میدهم بگویید برویم یک رکابی بزنیم. وقتی میگویند پا -چون ندارم- احساس میکنم از گروه آنها جدا هستم اما وقتی میگویند رکاب بزنیم احساس میکنم عضوی از گروه هستم.» حالا که ماجرای سهیل را خواندهاید احتمالا این سؤال ذهنتان را مشغول کرده که مربی این همه انگیزه و انرژی را از کجا میآورد؛ «انرژی من در درونم است. اتفاقات بیرونی شاید وقفهها و مشکلاتی سر راه من ایجاد کند اما نمیتواند بهعنوان یک مانع همیشگی سد زندگیام شوند. آدمی نیستم که یک گوشه بنشینم و تماشا کنم یعنی خودم را اینطور ساختم که با تلاش و انگیزه مشکلات را از سر راه بردارم. طبیعت مرا به وجد میآورد و ارتفاع به هیجان. برای رسیدن به چیزهایی که به آن علاقهمندم، میجنگم و تلاش میکنم.»
دوچرخه خودم
مربی که نیمی از بدنش از حرکت ایستاده این روزها تبدیل شده به انگیزهای برای شاگردان و خیلی از آدمهایی که سر راهش سبز میشوند؛ «وقتی نخستین بار به جنوب رفتم، مردی سر راهم سبز شد و پرسید دوچرخه را خودت ساختهای!؟ گفتم بله. گفت معرکه است. تو دوچرخه خودت را ساختی جوان، ای کاش ما هم توانایی آن را داشته باشیم که بتوانیم دوچرخه خودمان را بسازیم. تعریف آن مرد برایم قوت قلب بود. سر کلاس هم از این اتفاقها زیاد میافتد. تصور کنید مربی دوچرخهسواری خودش نمیتواند دوچرخه آموزشی را وارد کلاس کند. باید شخص دیگری این کار را انجام بدهد. بعضی شاگردها که جلسه اولشان است از تعجب دهانشان باز میماند. بعضی هم ناامید میشوند و لابد با خود میگویند از این مربی آبی گرم نمیشود اما وقتی چند جلسه میگذرد نظرشان کاملا تغییر پیدا میکند و از انتخابشان راضی هستند.» روز سهیل با ورزش و تمرین آغاز میشود و بعد از آن به باشگاه میرود. این روزها مربی جوان دغدغه دیگری هم دارد، طراحی و ساخت دوچرخه جدید؛ «این یک مدل خیلی پیشرفته است که زاییده ذهنم است. با همین دوچرخه کلی مسیر سخت را پشت سر گذاشتهام اما میخواهم برای خودم یک هیولای کوهستاننورد خاص بسازم. کلی برنامه دارم باید مسیرهای صعبالعبور بسیاری را با دوچرخه طی کنم و لذتی بالاتر از این نیست.» مربی جوان حالا خزان زندگی را پشت سر گذاشته است، طوری که انگار 100سال از پاییز نمور ۸۹ و آن حادثه دلخراش سپری شده. سهیل از تلاش دست نمیکشد و هر روز راهی پیدا میکنند تا محدودیت ایجاد شده را کم و کمتر کند.