• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
چهار شنبه 29 اردیبهشت 1400
کد مطلب : 130985
+
-

زمان بزرگ‌شدن

سکانس آخر «تنگه ابوقریب» ساخته بهرام توکلی

زمان بزرگ‌شدن


مرتضی کاردر ـ روزنامه‌نگار

  از دل شعله‌هایی که رو به خاموشی است، از میان آتش و دود، از دور، کسی می‌آید. تفنگ‌بردوش. صورتی دارد نیمی غبارآلود و نیم دیگر خون‌آلود...
      
جنگ است و درست وقتی که داری کنار کارون فالوده می‌خوری و قرار است بروی کوله‌بارت را برداری و به ایستگاه راه‌آهن بروی و عازم خانه بشوی حمله آغاز می‌شود، حتی اگر روزهای آخر جنگ باشد و همه منتظر قطعنامه باشند. جنگ است و دشمن قطعنامه و آتش‌بس نمی‌شناسد.
جنگ است و نوجوانی که جنگ، پدرش را زمینگیر کرده به همرزمش سپرده می‌شود که همراه او باشد و در پادگان از رزمنده‌ها عکاسی کند. نوجوانی که به جای بازی در کوچه به جبهه آمده. حمله که آغاز می‌شود او می‌شود کمک‌امدادگر و دوربین به گردن می‌رود جلو.
: برای چی می‌خوای بیای جلو؟ 
ـ می‌خوام جنگ رو از نزدیک ببینم. عکاسی کنم. حمل مجروح کنم.
: حمل مجروح می‌دونی چیه؟ 
ـ دقیق که نمی‌دونم ولی یاد می‌گیرم.
روزهای آخر است و دشمن همه خشم هشت‌ساله را آتش کرده و از بالا و پایین و چپ و راست می‌ریزد، سخت‌تر از آن چیزی که تصور می‌رود.
تا رسیدن به ایستگاه اول به‌اندازه کافی از جنگ دیده است و حالا وقتش شده است که به عقب برگردد. اما می‌ماند که تماشا کند. می‌ماند که بجنگد.
ـ یعنی بدتر از سه‌راهی هم هست؟ 
: بله که هست، جنگه.
می‌رود جلو و می‌بیند که جنگ چیزی نیست که ذهن نوجوان او تصور می‌کند. چیزی نیست که در روزنامه‌ها می‌نویسند و در تلویزیون و فیلم‌های سینمایی نشان می‌دهند. می‌رود جلو و می‌بیند که امدادگری فقط بستن چهار تا باند و ضدعفونی‌کننده روی زخم و تعویض پانسمان نیست. می‌بیند که باید ساعت‌ها نیم‌خیز راه برود و آدم‌ها را درست وقتی که از همه طرف گلوله و ترکش و خمپاره می‌رسد، کشان‌کشان بیاورد عقب، حتی اگر نتواند. می‌بیند که امکانات آن‌قدر کم است که باید لباس‌ها را پاره کند و باند بسازد و تکه‌پاره‌های تن‌ها را به هم بچسباند. می‌بیند که بند آمدن زبان از ترس یعنی چه و موج انفجار چیست. می‌بیند که پیکرها روی هم در نفربر تلنبار می‌شوند آن‌قدر که وقتی نفربر راه می‌افتد از آن مثل آب خون می‌چکد.
: تو بیا اینجا من رو پوشش بده برم اون‌ور ببینم مهمات گیرم میاد یا نه.
ـ یعنی چی؟
: یعنی که این اسحله رو بگیر دستت. ببین بقیه کدوم ور رو می‌زنند. تو هم همون ور رو بزن.
و بعد اسلحه دست می‌گیرد و شلیک می‌کند. به نوجوانی برمی‌گردد و لبخند می‌زند. لبخند رضایت نوجوانی که توانسته کار آدم‌بزرگ‌ها را انجام دهد. لبخند نوجوانی که جدی‌اش گرفته‌اند و اسلحه به‌دست او داده‌اند.
حالا تنگه یکسره تانک و نفربر و خودروهایی است که در آتش می‌سوزند. نیروهای عراقی در تنگه زمینگیر می‌شوند و نمی‌توانند ابوقریب را رد کنند. اما از گردان‌هایی که رفته‌اند انگشت‌شمار رزمنده باقی مانده است. خیلی از بچه‌های گردان عمار شهید شده‌اند. از بزرگ‌ترهایی که او همراهشان آمده بود هم کسی نمانده؛ عزیز، حسن، مرتضی، عموخلیل... حالا علی باید تنها برگردد.
      
از دل شعله‌هایی که رو به خاموشی است، از میان آتش و دود، از دور، کسی می‌آید. تفنگ‌بردوش. صورتی دارد نیمی غبارآلود و نیم دیگر خون‌آلود. او یک جنگ را از سر گذرانده. او بزرگ شده است.
ـ سکانس برگزیده‌ام را از میان فیلم‌های سال‌های اخیر انتخاب کرده‌ام. هرچند انتخاب یک سکانس از فیلم‌های سال‌های اخیر هم دشوار است.

این خبر را به اشتراک بگذارید