رگ و روزنامه، ماه و مرگ
عشق مثل تو قصهها نیست...
مسعود میر ـ روزنامهنگار
کارتن بزرگ روزنامههایی که آرشیو کردهام را به قرار هر سال از کمدم در روزنامه به خانه منتقل میکنم تا آخرین جاهای خالی اتاق را هم با میراث کاغذیام پر کنم. سوار آسانسور میشوم و به زحمت دکمه طبقه همکف را فشار میدهم و ناگهان در آینه قدی آسانسور خودم و او را میبینم. کارهایم مانده و دستم از سنگینی بار روزنامهها به خواب رفتهاست. به زحمت روی کارتن ضرب میگیرم و برای حفظ روحیه تن فرسودهام میخوانم: آه ای زندگی منم که هنوز / با همه پوچی از تو لبریزم.
حالا آمدهام به حوالی درمانگاهی که ماندنم در استمرار مراجعت به آن معنا مییابد. پرستار گارو را بسته و نیشتر را به رگ رنجور حواله میدهد. دوباره پیدایش شده و میبینم که گوشهای از درمانگاه، خونش را به شیشه میکند و از حال میرود. با این بدحالی او و من مگر میشود فکری نشد؟ مگر میشود در حال خراب جسم، یاد احوالات جنگی روح نیفتاد؟ خب پس وقت شنیدن حرفهای تلخ حسابی است، وقت شنیدن اینکه مادر دختر برای همه فردای زندگی او آجر چیده و بنای جدایی را معماری کردهاست.
اینکه دختر بیچاره قرار است گیر عشق و یاد تو را زیر رنگها گم کند و بشود شریک زندگی شریک مالی مادرش، دیوانهکننده است. بهت من در سالهای سخت روزگار، حیرت او را زیستهاست. من ناله کردهام و او زیرلب گفته: مهشید من... .
درست است، من همان الاغی بودم که نفهمیدم چگونه عشق و زندگی و روزگارم رو به تباهی میرود و حالا مدام زیرلب میگویم: محبوب من... .
از دردسر رگ و روزنامه رها شدهام و میخواهم بروم سراغ بازمانده روزهای دور، سراغ مادر گیسوسپید که بیهوا از من بپرسد: زندگیات خوبه؟ و من با حسرت بگویم: نه.
بپرسد زنت را اذیت کردی و باز هم بگویم نه و اینبار او با بغض بگوید: تنها موندی... .
غرق اشک که بشوم دیگر خودویرانی را با جستوجوی معجزه در جادهها سراغ نمیگیرم.
ناگهان خودم را پرتاب میکنم به کلبه چوبی و یاد میکنم از دنیا بریدهای را که به بوی نان تازه و چند سیر پنیر، قصد آبادی میکند و دخترک ماهرو را میبیند که زیباترین موجودی است که تا به حال رویت کردهاست.
اگر اینطور درمانده درد و روزگار نبودم میراثم به جای روزنامههای زرد شده، لابد یک ماه بود در شمایل دختر بچهای خندان اما حالا بهتر است روی صندلی بنشینم و چشمبندم را بزنم و در کلبه چوبی، آتش را به آغوش بکشم. در حین این واقعه لااقل چندثانیهای فرصت میماند برای رؤیابافی؛ برای قدمزدن در کنار شاهزاده ترک که صدای عشق را شنید و عاشق شد... .