• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
چهار شنبه 22 اردیبهشت 1400
کد مطلب : 130513
+
-

این روزها که خود را به خواب زده‌ام

نگاه
این روزها که خود را به خواب زده‌ام

فریبا خانی-روزنامه نگار

این روزها یاد گرفته‌ام خودم را به خواب بزنم
 یاد شعری از قدسی قاضی نور می‌افتم:
«در بیداری چشم می‌بندم که نبینم
در خواب چشم می‌گشایم که نبینم
چه آرزوی محالی»
این روزها مدام خود را به خواب می‌زنم. این خواب از بی‌مسئولیتی نیست. از ناتوانی است. وقتی کاری از دستم بر نمی‌آید به خواب مصنوعی می‌روم.
وقتی انفجار در کابل رخ داد و آن دخترکان عزیزم به خاک و خون کشیده شدند، من خواب بودم. یک خواب مصنوعی عمیق. از بیدار شدن می‌ترسم. گاهی آهسته در عالم خواب سوار زورقی می‌شوم و آرام در یک رودخانه پر از نیزار وارد پهنه بی‌نهایت می‌شوم و می‌گذرم چون فکر می‌کنم برای تحمل این درد آماده نیستم.
از خبرهای بد فرار می‌کنم. مثل خشکسالی که یقه کشور را گرفته است. از مرگ جوجه فلامینگوها... حتما از عوارض کرونا هم هست. مدتی درگیر بودم و شاید این ضعف، ناامیدی و تنهایی مرا به خواب مصنوعی رهنمون شده است. اما من از آن عبور کرده‌ام. پس چه مرگم است؟ فضای مجازی پر از خبرهای تلخ است. حنظل است. زهرمار است و ما در برابر این حجم خبر تلخ بی‌دفاعیم. عبور می‌کنم مثل شخصیت داستان سومین کرانه ‌ رود... که مراد فرهادپور آن را ترجمه کرده است.
«خوآو گویی ما رئس روسا» داستان پدری را می‌‌نویسد که به رود می‌‌اندازد و می‌رود در بی‌نهایت و دیگر باز نمی‌گردد. در بخشی از داستان می‌خوانیم:« از قضا روزی پدرم زورقی سفارش داد. او در این مورد بسیار جدی بود. قرار بود زورق مخصوص او و از چوب اقاقیا ساخته شود. می‌بایست آنقدر مقاوم باشد که برای 20 یا 30 سال دوام آورد و درست به‌اندازه یک سرنشین جا داشته باشد. مادر دراین باره چه غُر‌ها که نزد. آیا قرار بود شوهرش یکباره ماهیگیر از آب درآید؟ یا شکارچی؟ پدر هیچ نگفت. خانه ما با رودخانه کمتر از یک‌مایل فاصله داشت. رودخانه در آن حوالی، عمیق، آرام و چنان فراخ بود که آن طرفش دیده نمی‌شد.»
شاید رفته‌ام به رمان سیذارتای هرمان هسه، همراه قایقران شده‌ام... قایقران به سیذارتا گفت:«هزاران نفر را از رود عبور داده‌ام. آنها رود را مانع می‌دانند، اما تو با بقیه فرق داری به آواز رود گوش کردی...»
همچنان که در قایق می‌رانم به انتخابات هم فکر می‌کنم به مردم هم...
مردم مورد نظر مسئولان عزیز، چه کسانی هستند؛ همان هایی که در تمام سال حرف‌های‌شان را نمی‌شنویم، سر انتخابات، عزیز می‌شوند و می‌خواهیم بیایند و مشارکت کنند. نه! مشارکت معنایش این نیست.
دوباره به قایق بر می‌گردم... و آهسته با چشمانی بسته در یک فضای مه‌آلود پارو می‌زنم. خوابم و از خبر مرگ گورخر هلندی گذشته‌ام. گورخرهایی که در گمرک ماندند و مُردند. آقایان گورخر که کالای غیرضروری نیست موجود جاندار است. نایاب است...
آمار کرونا هم آزارم می‌دهد؛ باید به خواب بروم. راستی ما این همه از کادر درمان گفتیم یادمان باشد خبرنگار و روزنامه‌نگاران هم در فضاهایی کار کردند که اکثرا قربانی کرونا شدند... الان هم جلوی وزارت کشور در هم ایستاده‌اند؛ بدون فاصله اجتماعی از کسانی که می‌روند ثبت نام، عکس می‌گیرند. مصاحبه می‌کنند. دوباره به خواب مصنوعی می‌روم.
یاد حرف‌های داگلاس آدامز، نویسنده انگلیسی می‌افتم: «خداوندا، مرا از دانستن چیزهایی که نیاز به دانستن آنها ندارم حفظ کن... مرا حتی حفظ کن از اینکه بدانم چیزهایی دانستنی هستند که من نمی‌دانم، مرا حفظ کن تا ندانم که تصمیم گرفته‌ام چیزهایی را ندانم...»
 

این خبر را به اشتراک بگذارید