سیداحمد بطحایی
سال 4 و 5 طلبگی، حوزهای بودیم با نام شهید صدوقی فاز5. ما طبعا صدوقی 5 خالی میگفتیم. اگر بخواهم به جایی و چیزی و زمانی تشبیهش کنم بیشک صدوقی5 را ماکاندو و ساکنانش را 17 فرزند آئورلیانو بوئندیا میخوانم. یکی از این 17 فرزند اسمش باقر کاف بود. راستش باقر بود ولی کاف نبود. باقر ر دارد ولی از آنجایی که فردا یقهمان را نگیرد و ر بعد باقر هم سختخوان است کاف میگذاریم ته باقر بلکه رستگار شود، آمین.
باقر از اقوام ایرانی بود و فارسی را نمیتوانست درست حرف بزند. همان قدر هم که بلد بود با لهجهای ادا میکرد که خودش حین حروف و کلمات میخندید. یک نرمی و شلی کودکانه. انگار خودش هم دوست داشت بهش بخندند. در آن دو سالی که ماکاندو بودم باقر سراسر مبدا و بهانه خنده و فان جلسات بود. اذیت میشد ولی سعی میکرد دوام بیاورد. آدم که با قومیت، لهجه و کودکانگیاش که کاری نمیتواند کند. خاصه اینکه در میان جماعتی باشی که بسان اکثریت، بخواهند ریشههایی از تحقیرشدگیات را سر آدمهایی که پتانسیل تمسخر دارند خالی کنی.
هفته پیش خانه ربیع بودم. آنقدر گفتیم تا رسیدیم به باقر کاف. همان باقر ر. یعنی من تصوری از رسیدن بحث نداشتم. گفت قرار است برای رساله دکتریاش مقاله بنویسد و یک آشنا برای چاپ مقاله پیدا کرده. کی؟ باقر کاف، همان ر. میتوانستم تصور کنم باقر طلبگی را رها کرده و رفته سر زمین باباش در فلان روستای بهمان شهر یا یک روحانی طرح هجرت مبلغ در شهری مرزی شده است. اصلا نماینده فلان بیسار در بهمان جا، ولی دبیر یک مجله علمی- پژوهشی و عضو هیأت علمی یک دانشگاه سر و سامان دار؟ نه. شما باقر را نمیشناسید. خنده تلخش را وقتی میانه حرف زدن بهخودش میکند را ندیدهاید. اگر حتی آن شرم نهیبش را میدیدید مانند من چند ثانیه فقط سعی میکردید این عناوین را کنار باقر بگذارید.
ما باید باقر باشیم. باقر ر، باقر کاف. کاف باقری اصلا. بایستیم توی روی تقدیر و سرنوشت و انتقام تمام تحقیرهای شده، قولهای وفا نشده، خندههای چرک آدمها، جاهای نرسیده را از زمین و زمان بگیریم. در انتهای متن به احترام تمام باقرهای الفبا میایستم و عذر میخواهم از تمام خندههای ریز و درشتم. از غیبتی که با ربیع کردیم و شرمی که نداشتیم. از همین تعجبم حتی.
ماهِ ما/ به احترام باقرهای حروف الفبا
در همینه زمینه :