یک بار برای همیشه
همشهری کین به روایت اورسن ولز
بهترین امکانات، بدون کوچکترین دخالت. «همشهری کین» در چنین شرایطی ساخته شد. در طول10 هفته فیلمبرداری، (در برخی منابع به 15هفته فیلمبرداری اشاره شده است)هیچکس سر صحنه نیامد که به برداشتهای مکرر کارگردان جوان، شیوه روایی، طولانیشدن فیلمبرداری و... ایرادی بگیرد. در روزهای فیلمبرداری نشریهای تیتر زد «هیس! نابغه دارد کار میکند!» هالیوود نهایت احترام را به نابغه جوان گذاشت و بعد همه اینها را جبران کرد. تمام محدودیتها و دخالتهای سالهای بعد تاوان اعتماد هالیوود به ولز ۲۵ساله بود؛ توان ساختهشدن اثری که بیش از نیمقرن بهترین فیلم تاریخ سینما شناخته میشد و هنوز هم در قله قرار دارد. ولز در گفتوگوهایش همیشه از امکانات عالی و پرهیز مدیران استودیو از دخالت در تولید همشهری کین گفته است.
من یک فکر قدیمی داشتم؛ ایده اینکه یک چیز را چندبار تعریف کنیم و یک صحنه کاملاً واحد را از نظرهای کاملا مجزا نشان دهیم؛ در اساس ایدهای که بعدها در «راشامون» از آن استفاده شد. منکه ویتس از این ایده خوشش آمد و ما در جستوجوی آدمی برآمدیم که داستان باید راجع به او باشد. یک چهره معروف آمریکایی، نمیتوانست سیاستمدار باشد چون باید بعداً از او اسم میبردیم. هاوارد هیوز، فکر اول ما بود ولی به سرعت به چهرههای غولهای مطبوعاتی رسیدیم. ایده اولیه کمکم از آنچه در ابتدا بود کمرنگتر شد. من میخواستم که هرگاه یکی از شخصیتها راجع به این مرد صحبت میکند، او آدم کاملا متفاوتی بهنظر برسد.
تنها چیزی که او داشت جز پولش، جذابیت رفتاریاش بود. او یکی از آن هیولاهای دوستداشتنی و گیرا بود که قادرند تا مدتی وفاداری افراد را جلب کنند؛ بدون اینکه چیز زیادی در ازای آن بدهند. بدون شک او عشق و محبت نثار اطرافیانش نمیکرد. به یاد داشته باشید که او را یک بانکدار بزرگ کرده بود. او از جذابیتش به آن شیوهای که این افراد اغلب بهکار میبرند استفاده میکرد. چارلی کین یک آدمخور بود.
همشهری کین، قصه جستوجوی یک روزنامهنگار به نام تامپسون برای یافتن مفهوم آخرین کلمات کین هنگام مرگ اوست. او نتیجه میگیرد که آخرین کلمات یک انسان در حال مرگ باید توضیحی بر زندگیاش باشد. او هرگز به مقصود کین پی نمیبرد. اما بیننده میفهمد. محققان، او را پیش 5نفر میبرند؛ آدمهایی که او را دوست داشتند یا از جسارتش متنفر بودند. آنها پنج داستان متفاوت تعریف میکنند که همه جانبدارانه است، بنابراین حقیقت در مورد کین، مثل حقیقت در مورد هر انسان دیگر فقط از طریق جمعبندی همه آن چیزهایی که درباره او گفته میشود، قابل دستیابی است.
به ما گفته میشود که کین فقط مادرش، روزنامهاش، همسر دومش و خودش را دوست میداشت. شاید همه اینها را دوست داشته و شاید هم نه. این تماشاگر است که باید قضاوت کند. کین، خودخواه و فارغ از خود بود. آرمانگرا بود. لات بود. مردی بسیار بزرگ و انسانی خیلی کوچک بود. بستگی دارد چهکسی درباره او حرف میزند. هرگز با عینیت یک مولف در مورد او قضاوت نمیشود و حرف فیلم آنقدرها که مسئله را طرح میکند، راهحلی برای مشکل نشان نمیدهد.
من بهترین شرایط را برای همشهری کین داشتم. هیچکس سر صحنه نمیآمد. هیچکس به راشها نگاه نمیکرد. هیچکس! شما فقط فیلم را میساختید و همین. اگر من با آنها چنین شرطی نگذاشته بودم، آنها با توجه به ماهیت فیلمنامه جلوی من را میگرفتند. اما شرایط من آن موقع دلخواه بود و از آن زمان به بعد هم هیچگاه برایم تکرار نشد. خب، آن موفقیت هم دیگر نصیبم نشد. چیزی که مرا ضایع کرد، لذتبردن از آن نوع آزادیای است که فقط یکبار در زندگی نصیبم شد و هیچگاه دیگر قادر به تکرارش نشدم.